#آب_چشمه_هم_شور_بود؟
#آب_چشمه_هم_شور_بود؟
استادی شاگردان خود را برای گردش تفریحی به #کوهستان برده بـود ، بعد از پیاده روی طولانی همـه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند
استـاد به همـه آنها لیوانی داد و از آنهـا خواسـت قبل از نوشیدن آب یک مشت #نمک داخل لیوان بریزنـد . شاگردان هـم ایــن کار را انجــام دادنــد
، ولی هیـچ یک نتوانستند آب را بنوشند ، چــون خیلی شور شده بود
سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخـت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند و همـه از آب گوارای #چشمه نوشیدند . استــاد پرسید آیا آب چشمــه هــم شــور بود؟ همــه گفتند نه ، آب بسیار خوشطعمی بود
استاد گفـت رنج هایی که در ایـن دنیا برای شمـا در نظــر گرفته شده است نیز همین مشــت نمک است نه کمتر و نه بیشتر
این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید #رنج ها را در خــود حل کنید پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فایــق آیید
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ حضـرت ﻣﻮسی ﻓﺮﻣـﻮﺩ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ حضـرت ﻣﻮسی ﻓﺮﻣـﻮﺩ
ﺑﺎ ﺯﺑـﺎنـی #ﺩﻋـﺎ ﻛﻦ ﻛـﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻨـﺎﻩ
ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍی ﺗﺎ ﺩﻋﺎﻳﺖ ﻣﺴﺘﺠﺎﺏ ﺷﻮﺩ
حضرت ﻣﻮسی ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
#ﺧﺪﺍﻭﻧـﺪ ﻓﺮﻣـﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻳﮕـﺮﺍﻥ ﺑﮕـﻮ
ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺩﻋـﺎ ﻛﻨﻨﺪ ﭼـﻮﻥ ﺗـﻮ ﺑﺎ ﺯﺑـﺎﻥ
ﺁﻧﺎﻥ ﮔﻨـﺎﻩ ﻧـﻜﺮﺩﻩ ﺍی
#چطور_میشود_شاه_را_معالجه_کرد
#چطور_میشود_شاه_را_معالجه_کرد
پادشاهی پــس از اینکه بیمــار شــد گفت نصـف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهــم که بتواند مرا معالجه کند . تمام آدم های دانا دور هم جمع شدنــد تا ببیند چطور می شـود شاه را #معالجه کرد ، اما هیچ یک ندانستند
تنها یکی از مردان دانا گفــت فکر کنـم می توانم #شاه را معالجه کنـم . اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید ، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید ، شاه معالجه می شود
شــاه پیــک هایش را بـرای پیــدا کردن یــک آدم خوشبخت فرستاد . آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند ، حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا #راضی باشد
آن که ثروت داشـت ، بیمار بود . آن که سالم بود در #فقر دست و پا میزد ، یا اگر سالم و ثروتمند بــود زن و زندگی بـدی داشــت . یا اگر فرزنــدی داشت ، فرزندانش بد بودند
خلاصه هر آدمی چیــزی داشــت که از آن گِلـِه و شکایــت کند . آخر های یک شــب ، پسر شــاه از کنار #کلبه ای محقرو فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید…
شکر خدا که کارم را تمــام کرده ام ، سیــر و پــر غــذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟
پسر شاه خوشحال شـد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مــرد هم هر چقـدر بخواهــد بدهند . پیک ها برای بیــرون آوردن #پیراهن مـرد داخل کلبه رفتند ، اما مــرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت .
دعاسـت یا نفرین؟
بزرگی میگفـت امیدوارم هرجـا که
میری یه نفر مثل خودت سر راهت
قرار بگیرد
ایـن جملـه میتواند زیباتریـن دعـای
خیر یا بدترین #نفرین ممکن باشـه
برای مـن و شما دعاسـت یا نفرین؟
#ﻋﺸﻖ_و_ﻣﺤﺒﺖ_ﺑﻪ_ﺣﺮف_ﻧﯿـﺴﺖ
#ﻋﺸﻖ_و_ﻣﺤﺒﺖ_ﺑﻪ_ﺣﺮف_ﻧﯿـﺴﺖ
ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧـــﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳــﺖ ﺗﺎ #ﺷﺎﻧــﻪ ای ﺑــﺮای او ﺑﺨـﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫــﺎﯾﺶ را ﺳـﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ
ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤـــﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧــﻢ ﻧﯿﺴــﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾــﺶ ﺑﮕﯿــﺮم ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و #ﺳﮑﻮت ﮐﺮد
ﭘـﯿﺮﻣﺮد ﻓــﺮدای آﻧــﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤـﺎم ﺷــﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳـﺎﻋﺖ ﺧـﻮد را ﻓﺮوﺧــﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴــﺮش ﺧﺮﯾــﺪ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧــﻪ ﺑﺎزﮔﺸــﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳـﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎی خودش را #ﮐــﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳـﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋــﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔـــﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ!!
ﻣـﺎت و ﻣﺒـﻬــﻮت اﺷﮑـﺮﯾـﺰان ﻫﻤـﺪﯾﮕـﺮ را #ﻧﮕــﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ.اشک آنها ﺑﺮای اﯾﻦ نبود ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤـــﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ
ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷـﺨﺼﯽ ﺗﻮ را #دوﺳـﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﺪ ﺑﺎﯾـﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨــﻮد ﮐــﺮدن او ﺳﻌــﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠــﺎم دﻫﯽ ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻧﯿﺴﺖ . ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ کرد
#ترس_از_خالی_شدن_خزانه
#ترس_از_خالی_شدن_خزانه
پادشـاه ﻓﺮﻣـﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮﮐـﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤــﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨـﺪ . روزی ﺩﺭ حالی که ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐـﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ #ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ
شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿـﺪ ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘـﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ ، ﺗـﻮ ﺑﺎ ﺍﯾـﻦ ﺳـﻦ ﻭ ﺳـﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿـﺪﯼ ﻧﻬـﺎﻝ #ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔــﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨـﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣـﺎ میکاریم ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧـﺪ . سلطان ﺍﺯ ﺟــﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣــﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣــﺪ ﻭ ﮔﻔــﺖ ﻭﺍﻗﻌـﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ لبخنـدی زد . شــاه ﮔﻔــﺖ ﭼـﺮﺍ میخندی؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ میدهد ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘـﻮﻥ ﻣــﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤــﺮ ﺩﺍﺩ . باز #ﺩﺳﺘــﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ . پادشاه ﮔﻔﺖ ﺍین باﺭ ﭼـﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺯﯾﺘـﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤـﺮ میدهــد ﺍﻣــﺎ #ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣــﻦ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺛﻤـﺮ ﺩﺍﺩ پادشاه مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷـﺪ . پرسیدند چرا با عجله میروید؟
گفــت نود سال زندگی با انگیزه و هدفمند ، از او مــردی ساختــه که تمــام سخنانــش سنجیــده و #حکیمانه اســت ، پس لایق پــاداش اسـت . اگر می ماندم خزانهام را خالی میکرد