طلائیه!
طلائیه!
می گویند «همت» از همین نقطه آسمانی شده است،
عاشقی كه در پی لیلای شهادت در بیابانهای زخم خورده طلائیه مجنون شد.
من امروز آمده ام ردپای او را تا افق های بی نهایت و در امتداد عشق جست وجو كنم.
اینجا عطر او لحظه ها را پركرده است و دستهایش هنوز مهربانی را منتشر می كند.
*تا زمانی که من فرمانده هستم کولر باید خاموش باشد!
*تا زمانی که من فرمانده هستم کولر باید خاموش باشد!
شهید همت فرمانده یک لشکر بودند، لشکری که یک برهه از زمان ۲۲ تا گردان داشت. هر گردان هم از ۳۰۰ نفر تا ۴۵۰ نفر نیرو داشت، جدای از معاونتها. یک همچین کسی با این مسئولیت بزرگ به قدری متواضع بود که اگر در کنار بسیجی های دیگر او را می دید نمی توانستی حدس بزنی که فرمانده است.
یک شب ساعت ۵/۱ شب بود با حاجی از طلائیه رسیدیم دوکوهه، آن دوره حاج عباس تازه شهید شده بود و شهید رزمان به جای ایشان رئیس ستاد بود. همین که رسیدیم بلافاصله به ایشان در ستاد لشکر، همینجایی که الان دفتر لشکر برقرار است، خبر دادند که فرمانده سپاه و فرمانده معاونتها و گردانها جمع شدند، تقریباً ساعت ۵/۲ شده بود. داخل اتاق یک کولر دستی گذاشته که توجه حاجی را به خودش جلب کرد. از بچه ها پرسید این چیه؟ بسیجیها هم کولر دارند؟
یکی از بچه ها گفت: نه حاجی، همین یکی بود که آوردیم برای ستاد.
شهید همت گفت: برای من آوردیم ممنونم، تشکر میکنم اما خاموشش کنید و تا زمانی هم که من فرمانده لشکر هستم روشن نکنید! هر وقت بچههای بسیجیمان در ساختمانهای ۵ طبقه و ۶ طبقه کولردار شدند اینجا هم بگذارید.
این کولر خاموش بود تا زمانی که حاجی زنده بود
#بهتـــرین_روش_امرونهی
#بهتـــرین_روش_امرونهی
?خدای خوب ابراهیم
? درجبهه یک فرمانده ارتشی داشتیم کہ خیلی با ابراهیم رفیق بود.
مرتب به ماسرمی زد و ابراهیم هم حسابی اوراتحویل می گرفت.
تعجب کردم که اینها ازکجاهمدیگررا
می شناسند.
این فرمانده می گفت:
ماجرای آشنایی مابہ یک امربه معروف برمی گردد.
? یکبارمن عمل حرامی انجام دادم و
نمی دانستم این کار گناه است.
همان روز دیدم جوانی خوش سیما
ازسنگربسیجی ها بہ سمت من آمد.
?بعدازسلام و احوالپرسی،مقداری میوه تعارف کرد و کمی صحبت کردیم.
بعد مرا ازمیان جمع بیرون آوردوخیلی محترمانه تذکر داد که کارمن اشتباه بوده وبهتراست دیگرانجام ندهم.
اینقدر با مهربانی و روی خوش تذکرداد
که شیفته این جوان شدم و مریداخلاق خوبش شدم.
❤️ #شمابهترین امتے بودیدکہ بہ سود انسانها آفریده شده اند،(چون)امربہ معروف و نهی از منکر مے کنیدوبہ
خدا ایمان دارید.
(آل عمران/۱۱۰)
#بهتـــرین_روش_امرونهی
#بهتـــرین_روش_امرونهی
?خدای خوب ابراهیم
? درجبهه یک فرمانده ارتشی داشتیم کہ خیلی با ابراهیم رفیق بود.
مرتب به ماسرمی زد و ابراهیم هم حسابی اوراتحویل می گرفت.
تعجب کردم که اینها ازکجاهمدیگررا
می شناسند.
این فرمانده می گفت:
ماجرای آشنایی مابہ یک امربه معروف برمی گردد.
? یکبارمن عمل حرامی انجام دادم و
نمی دانستم این کار گناه است.
همان روز دیدم جوانی خوش سیما
ازسنگربسیجی ها بہ سمت من آمد.
?بعدازسلام و احوالپرسی،مقداری میوه تعارف کرد و کمی صحبت کردیم.
بعد مرا ازمیان جمع بیرون آوردوخیلی محترمانه تذکر داد که کارمن اشتباه بوده وبهتراست دیگرانجام ندهم.
اینقدر با مهربانی و روی خوش تذکرداد
که شیفته این جوان شدم و مریداخلاق خوبش شدم.
❤️ #شمابهترین امتے بودیدکہ بہ سود انسانها آفریده شده اند،(چون)امربہ معروف و نهی از منکر مے کنیدوبہ
خدا ایمان دارید.
(آل عمران/۱۱۰)
جاے شهید برونسی خالی که میگفت:
جاے شهید برونسی خالی که میگفت:
اگر میدانستم با مرگ من، يک دختر در دامان حجاب مےرود، حاضربودم هزاران بار بميرم تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
?پوتین هاش رو برداشت و زد بیرون از خونه،
زن جوون دنبالش می دوویید و به پیر زن میگفت بگیر اون جوونو،
اما #عبدالحسین فرار می ڪرد…
?پیر زن داد می زد میگفت:
نرو…
میڪشنت…
بدبختت میڪنن…
وایسا خانوم میگه نرو
اما اونجا ڪه یاد #خدا نیست قرار نه فرار باید ڪرد…
?بعد یڪ روز آوارگی خودش و رسوند #پادگان
آخه اهل روستا بود، شهر رو بلد نبود.
اومد جلو دژبانی تا خودش رو معرفی ڪرد، بازداشتش ڪردند.
سرباز و آوردن جلو فرمانده…
?فرمانده هر چی میتونست حرف بارش کرد…
عبدالحسین فقط نگاه ڪرد
بهش گفت باید برگردی خونه،
#نوڪریه خانومو ڪنی،
خانوم امر بر تو هست…
هر چی ڪه خانوم گفت:
باید بگی چشم
?عبدالحسین گفت:
نه، هر چی #خدا گفت بگم چشم.
من تو اون خونه برنمیگردم.
تو اون خونه یه زن نامحرم هست.
تو اون خونه یه زنی هست ڪه #حجاب و #حیا رو رعایت نمیڪنه…
?فرمانده گفت:
حالا ڪه نمیری باید صبح تا شب،
شب تا صبح دستشویی های #پادگان رو بشوری…
(دستشوییای #پادگان ۱۸تا بود روزی ۶بار هر بار ۴نفر اینا رو میشستند…)
?شبانه روز #عبدالحسین تنهایی دستشوییا رو میشست.
بعد ده، پونزده روز رفتم طرف عبدالحسین ببینم چیڪار میڪنه.
صدای #عبدالحسین رو شنیدم…
داشت میخوند برا خودش و دستشویی میشست.
?نزدیڪ تر رفتم دیدم داره گریه میڪنه.
گفتم بچه مردم و چی به روزش آوردن داره گریه میڪنه
یه چیزیم زیر لب میگه…
?هی میگفت:
دستشویی میشوروم،
ڪثافتا رو میشوروم،
اما ” #دل_آقام رو #نمیشڪونوم… “?
روایتی از زندگی #سردار_شهید
#شهید_عبدالحسین_برونسی?