#خدای خوب ابراهیم
?#حجاب در قرآن?
?#قسمت شانزدهم?
?#خدای خوب ابراهیم?
یکبار مے خواستم جوراب رنگے و نازک بپوشم و از خانہ بیرون بیایم.
ابراهیم جلو آمد و گفت:
خواهرجان،سعے کن وقتے ازخانہ بیرون مے روے درمقابل نامحرم جلب توجہ نکنی.
ابراهیم خیلے درمورد حجاب بامن صحبت کرد و با لحن مهربان و بدون اینکہ دستور بدهد مرا راهنمایے مے کرد.
مے گفت:سہ بار در قرآن درمورد حجاب دستور داده شده.
اگر خانم ها حریم حجاب را رعایت بکنند،
خودشان کمتر موردتوجه و آزار افراد هوسران قرار مے گیرند.
#اے پیامبر،بہ زنان و دخترانت و بہ زنان مؤمنان بگو:پوشش هاے خودرا بر خود فروتر گیرند،این براے آنکہ شناختہ شوند و مورد آزار قرار نگیرند(بهترو)
نزدیکتراست،
و خـــدا آمرزنده مهربان است.
(احزاب/۵۹)
#خدای خوب ابراهیم
?#قــــول و قـــــرار?
?#قسمت پانزدهم?
?#خدای خوب ابراهیم?
زنگ زدبہ منزل ما و براے ساعت شش قرار گذاشت کہ دنبال من بیاید وبہ جایے برویم.
درست راس ساعت شش زنگ خانہ را زد!
رفتم دم در و دیدم آقا ابراهیم است.
باتعجب گفت:چرا حاضر نیستی؟
گفتم:من فکر کردم شما هم مثل بقیہ رفقا وقتے قرار مے گذارے با تاخیر حاضر مے شوی!
عصبانے شد و گفت:یعنے چے؟
انسان باید هرطورشده بہ قول و قرارش عمل کنہ.
نشنیدے خداوند مے فرماید:
#اے کسانے کہ ایمان آورده اید،
بہ پیمانها(و قرارها و قراردادهایے کہ مے بندید)وفا کنید.
(مائده/۱)
#سلام_بر_ابراهیم
#سلام_بر_ابراهیم?
?با هیچ کسی حتی آدم های #منحرف
تند برخورد نمیکرد❌ هر کسی را به یک روش جذب میکرد. در زورخانه فهمیدیم که ابراهیم #قهرمان کشتی هم بوده. او هیچ چیزی از خودش نمیگفت و این جاذبه ی شخصیتی? او را بیشتر میکرد.
?کار به جایی رسید که #شبها حدود بیست نفر? سر کوچه جمع میشدیم و ابراهیم برای ما حرف میزد. تا وقتی بود جمع مارا جمع میکرد و #حرف های زیبا برایمان میزد? وقتی هم نبود حرف او در بین جمع ما بود.
#ای_که_مرا_خوانده_ای_راه_نشانم_بده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_محمدتقی_سالخورده
اولین باری که آقامحمدتقی رو دیدم توی محوطه با صفای لشکر تقریبا ساعت ۶ صبح روز یکی از جمعه های اسفند ماه سال ۹۴ بود.
چهره ی دلربا و با صفای ایشون هیچ وقت از چشمانم کنار نمی ره، در برخورد اولی که دیدمش، پیش خودم گفتم : حتما باید از سادات حضرت زهرا باشه که انقدر چهره زیبا و دلنشینی داره اون شال سبز رنگی که اکثر مواقع دور گردنش بود چهره ش رو شهدایی می کرد
یکی از رزمندگان منو بهش معرفی کرد ؛ سلامی بهش کردم و اومد جلو و دست هاش رو به گرمی فشردم و احوالپرسی مختصری کردیم ، برگشت گفت: که شما از سادات هستید برای ما دعا کنین بریم همسفره سیدجلال بشیم، بعد از هم جدا شدیم
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#خاطرات_خواهرشهید_پاشاپور
#خاطرات_خواهرشهید_پاشاپور
آخرین دیدار
آخرین باری که برادرم را دیدیم دو سال پیش عید فطر بود که به ایران آمده بود. مادرم به شدت وابسته به اصغر بود و همه این را می دانستند☝️. برای همین وقتی ابراز دلتنگی می کردند برادرم می گفت من نمی توانم کارم را رها کنم، شما بیایید سوریه?. وقتی هم که پدر و مادر آنجا می رفتند مادرم می گفت بعضی روزها سه چهار ساعت می توانیم او را ببینیم. ?
شوخِ مهربان
خیلی حضور ذهن ندارم ولی خصوصیاتی هست که بین شهدا مشترک است مثل مهربانی☺️.اصغرآقا بسیار مهربان بودند و سعی می کردند مهربانی را با شوخ طبعی ابراز کنند.وقتی خاطراتشان را بیان می کردیم خنده روی لبمان می آمد از لحظات خوشی که ایجاد می کرد.?❤️
چه عاقبتی بهتر از شهادت
وقتی همسرم شهید شد با اینکه خودم روحیه قوی ای داشتم و راه شهادت را قبول دارم اما برادرم با جدیت می گفت ناراحت نباشی ها☺️ چه عاقبتی بهتر از اینکه کسی با شهادت برود؟? حرف هایش برایم آرامش بخش بود.با اینکه اصغر با همسرم رفیق صمیمی بودند و هر گاه یکی را کار داشتیم و پیدا نمی کردیم با دیگری تماس می گرفتیم چون می دانستیم کنار هم هستند.?
دیشب شب سختی بود
مادرم ناراحتی قلب دارند. برای همین دکتر سفارش کرده بود خیلی آرام باید خبر شهادت را بدهیم?.دیشب همه خبر داشتند جز مادرم.شب سختی بود. امروز که آرام آرام خبر را دادیم خیلی ارام برخورد کردند و به نظرم آمد بهشان الهام شده بود✨.الان هم اشک می ریزند اما احساس افتخار از شهادت اصغر آقا در چهره شان نمایان است.?
راوی:خواهرشهید
#شهید_اصغر_پاشاپور
#همسر_شهید_محمد_پورهنگ?
خبر آمد ...
خبر آمد …
که از سیاهی شام ؛
نور صبحی سپید آوردند
پیکر مطهر
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_اصغر_پاشاپور
در منطقه غرب حلب با تروریستها
مبادله شده و به میهن برمی گردد