#رفاقت_با_دوست_شهیدم
#رفاقت_با_دوست_شهیدم❤️
?گام دوم:
عهد بستن با #دوست_شهیدت
?با دوست شهیدت عهد بستی؟
?حواست به رفاقتت هست؟
?با دوست شهیدت عهد ببند
?ازش ڪمڪ بخواه خودش دستتو میگیره
?توی دوستیت ثابت قدم باش
#شهید_همت به روایت همسرش 1 #قسمت_دوم
#شهید_همت به روایت همسرش 1
#قسمت_دوم
اولین نگاه
اولین بار او را در کردستان دیدم?؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود?. همان روز اول، جلسهای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولینبار با نام و چهره #ابراهیم آشنا شدم?. البته در آن زمان به « #برادرهمت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهرهای کشیده و بسیار جدی.?
با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب☀️ سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجهاش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.?
محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین نویسی? و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمههای شب? از خواب بیدار میشدم و نگاه به حیاط میانداختم، ☝️تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمههای شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار میکرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو میکرد?.روزهای اول نمیدانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار میشدیم، میدیدیم که همهجا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.☺️
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
#ادامه_دارد….?
#رفاقت_با_دوست_شهید
#رفاقت_با_دوست_شهید❤️
?گام اول:
انتخاب یڪ #شهید برای دوستی
#رفیق_شهیدت ڪیه؟!
?رفیق شهید دستتو میگیره
?هواتو داره…
?رنگ زندگیت رو خدایی میڪنه
?بذار یه شهید تو زندگیت نقش داشته باشه
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_اول
زرنگی
می خواستیم پاوه نمایشگاه بزنیم. من بودم و #ابراهیم و خواهر ناصر کاظمی و راننده. هنوز نه از خواستگاری نه از ازدواج خبری نبود. از کنار مزارعی? گذشتیم که داشتند گوجه می چیدند?. به راننده گفت نگه دار. پیاده شد رفت? یک ظرف گوجه گرفت، شست آورد، فقط تعارف کرد به من?. یعنی اول تعارف کرد به من. برنداشتم. اخم هم کردم?. به دوستم گفتم من پوسترها را انتخاب می کنم، تو ببر بده به ایشان. نگاهش هم نکردم.?
بعدها بهم گفت به خودم گفتم اگر هم راضی بشود، می گوید اول باید یک سیلی بزنم به این تا دلم خنک شود?☝️، از بس که قد بودی و آدم ازت می ترسید. یک بار دیگر هم رفتیم باغ?. نیم ساعت بعد آمد دنبالمان. در راه، توی جاده ی نودشه، رفت یک کم انجیر و گلابی? و این ها خرید. رفت همه شان را شست، آمد نشست جلو، میوه ها را داد عقب گفت خواهرها یک مقدارش را بردارند بقیه اش را بدهند جلو?. خندیدم گفتم نه، شما یک مقدارش را بردارید بقیه اش را بدهید عقب??. دستش را خوانده بودم، که همه می دانند آنکس که اول برمی دارد کم برمی دارد.
بعدها بهم گفت بابا تو دیگر کی هستی.? من فکر می کردم فقط خودم تیزم. نگو تو هم بله. یادش آوردم که تو هم دست کمی از من نداری. چون کاری کردی که بنشینم پای سفره ی عقدت? و من هم بگویم بله. حالا تو بگو. منصف هم باش. کی زرنگ ترست؟?✌️
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
#ادامه_دارد ?
سلام امام زمانم
به نام رب مهدی لب گشایم
سرود غیبتش را می سرایم
سخن از غربت مهدی زهراست
سخن از بی وفایی من و ماست
غم مهدی غمی جانکاه باشد
از آن کمتر کسی آگاه باشد
سلام امام زمانم✋?
خدایا
خدایا
دستان خالے خود را به امید استجابت دعاهایمان به سوے تودراز ڪرده ایم
معبودا…
پر ڪن ظرف وجودمان را از انچه در وجود خدایے توست…
?????????