#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_اول
زرنگی
می خواستیم پاوه نمایشگاه بزنیم. من بودم و #ابراهیم و خواهر ناصر کاظمی و راننده. هنوز نه از خواستگاری نه از ازدواج خبری نبود. از کنار مزارعی? گذشتیم که داشتند گوجه می چیدند?. به راننده گفت نگه دار. پیاده شد رفت? یک ظرف گوجه گرفت، شست آورد، فقط تعارف کرد به من?. یعنی اول تعارف کرد به من. برنداشتم. اخم هم کردم?. به دوستم گفتم من پوسترها را انتخاب می کنم، تو ببر بده به ایشان. نگاهش هم نکردم.?
بعدها بهم گفت به خودم گفتم اگر هم راضی بشود، می گوید اول باید یک سیلی بزنم به این تا دلم خنک شود?☝️، از بس که قد بودی و آدم ازت می ترسید. یک بار دیگر هم رفتیم باغ?. نیم ساعت بعد آمد دنبالمان. در راه، توی جاده ی نودشه، رفت یک کم انجیر و گلابی? و این ها خرید. رفت همه شان را شست، آمد نشست جلو، میوه ها را داد عقب گفت خواهرها یک مقدارش را بردارند بقیه اش را بدهند جلو?. خندیدم گفتم نه، شما یک مقدارش را بردارید بقیه اش را بدهید عقب??. دستش را خوانده بودم، که همه می دانند آنکس که اول برمی دارد کم برمی دارد.
بعدها بهم گفت بابا تو دیگر کی هستی.? من فکر می کردم فقط خودم تیزم. نگو تو هم بله. یادش آوردم که تو هم دست کمی از من نداری. چون کاری کردی که بنشینم پای سفره ی عقدت? و من هم بگویم بله. حالا تو بگو. منصف هم باش. کی زرنگ ترست؟?✌️
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
#ادامه_دارد ?