خوش به حال #شهدا
?خوش به حال #شهدا
?بنده شیطان? نشدند
?در تجلی گه #اخلاص
?خدا را دیدند
?خوش به حال شهدا
?وای به حال من و تو?
?ما کجا و #شهدا
?بین که کجا را دیدند⁉️
?ما پی تذکره ی
? #کرب_وبلا می گردیم
?شهدا شاهِ ذبیحاً
?به #قفا را دیدند….
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مرتضی_عطایی
#سلام_امام_زمانم
#سلام_امام_زمانم
یابن الحسن امیرِ دلیرِ سوارهـا
معنا بده بہ حسرٺِ دلِ بیقرارهـا
منجے، بیا، زمان و زمین در هم آمده
از بس گناه پر شده در این دیارهـا
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا ???
در قسمتی از ارتفاع ، فقط یک راه برای عبور بود.
محمود کاوه را بردم همان جا ، گفتم ،
دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود ، هیچ کس نتونست از این جا رد بشه .
گفت ، بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم.
رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی.
محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد.
آهسته گفتم ، اول باید این تیربار را خفه کنیم ، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط.
یه جور خاصی پرسید ،
دیگه چه کاری باید بکنیم!!
گفتم ، چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه !
گفت ، یک کار دیگه هم باید انجام داد !
گفتم ، چه کاری ؟!
با حال عجیبی جواب داد ،
توسل ؛ اگه توسل نکنیم ، به هیچ جا نمی رسیم…
#شهیدمحمود_کاوه
? یادگاران
? اللهم عجل لولیک الفرج…?
??????????
#خاطره_ای_از_همرزم_شهید
#خاطره_ای_از_همرزم_شهید
#سید_اسماعیل_سیرت_نیا: ??
حال و هوای شهید در شب شهادتش ؛
سید اصرار داشت موی سر خود را نیمه شب بتراشد!
وقتی به او گفتیم که چرا در این ساعت
اینکار را انجام می دهی؟!
گفت که “فردا روز دیدار با ارباب است.”
راست ميگفت …
فردا به دیدار اربابش حسین علیه السلام
با رویی خونین رفت .
#یابن_الحسن_ادرکنی
من شرمنده ام که بارها و بارها با گناهانم دل صاحب الزمان (ع) را به درد آورده ام. امیدوارم با شفاعت شما آقاجان، خداوند متعال از گناهان من حقیر بگذرد (امید با شفاعت شما است).
❤️ لا یمکن الفرار من عشق الحسین علیه السلام.
کلنا عباسک یا زینب سلام الله علیها.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست…
عبد سراپا تقصیر
بخشی از #وصیت_نامه #شهید_میثم_مدواری
#مدافع_حرم
قطعه ۲۹ بهشت زهرا (س) - سنگ قبر نداره خاکیه….
یا زهرا…
#یابن_الحسن_ادرکنی ❤️
#عمار_حلب
#عمار_حلب ✨
✨دلـداده ی اربـاب بـود
درِ تابـوت را بـاز ڪردند
ایـن آخـرین فرصـت بـود …
بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل قبـر؛ بدنـم بیحـس شـده بـود ، زانـو زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده بـود? . بایـد وصیـتهای? محمـدحسیـن را مـو بہ مـو انجـام میدادم.
پیـراهـن مشڪی اش ?را از تـوی ڪیـف? درآوردم. همـان که محـرم ها می پوشیـد. یڪ چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم میلرزیـد? . بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی بدنـش ?، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور گردنـش …
جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن☺️ ! بہ آن آقـا گفتـم:« میخواسـت بـراش سینـه بزنـم ؛ شـما میتونید؟ یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید.? دسـت و پایـش را گـم کـرد . نمیتوانست حـرف بـزند
چـند دفعـه زد رو سینـه محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» ?برگـشت نگاهـم کـرد.? صورتـش خیـس خیـس بـود. نمیدانم اشـک? بـود یـاآب باران.? پرسیـد:« چی بخونـم؟» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:«خودت بگـو » نفسـم بالا نمیآمد ….
انگار یڪی چنـگ انداختـه بود و گلـویم را فـشار میداد ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم❤️
گفتــم :
از حـرم تـا قـتلگـاه ✨
زینـب صـدا میزد حسـیـن
دسـت و پـا میزد حسـیـن ؛
زینـب صـدا میزد حسـیـن …?
سینـه میزد برای محمـدحسیـن
شانـه هایـش تکـان میخورد … ?
برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند
همـه را انجـام دادم ؛ خـیالـم راحـت شـد …
پیـشِ پـای اربـاب تـازه سینـه زده بـود …
#همسر_شهید ?
به مناسبت سالگرد شهید عزیز?
#محمدحسین_محمدخانی
۱۶/آبان/۹۴