#سیره_شهدا
#سیره_شهدا
مادرش میگوید ، یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان تماس گرفت ، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت !
پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت ،
یکی از دوستانم بود ، پرسیدم ، چکار داشت؟!
گفت ، هیچی ، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد!
گفتم ، چی؟؟ ، گفت ، می گوید رتبه اول کنکور شده ای !!
من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم ،
رتبه اول؟؟ ، پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!
احمدرضا گفت ، اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم !
در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود ، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی ، می گفتم احمدرضا تو الان ، پزشکی قبول شده ای ، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت ، می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!…
#شهیداحمدرضا_احدی
? پلاک 10
? اللهم عجل لولیک الفرج…?
#وصیت_شهید
#وصیت_شهید
تو را سفارش میکنم که حجابت را و دیگر رسالت های زینبی را فراموش نکنی و جنگ تو مبارره با بی بند و باری ها و بی حجابی ها و خلاصه نبرد با خودفروختگان داخلی است.
این وظیفه شما و همه پیروان زینب(س) است…..
#شهیدعباس_شعیبی
? اللهم عجل لولیک الفرج…?
کربلا رفتن بس ماجرا دارد
? دوران #دفاع_مقدس
? کربلا رفتن بس ماجرا دارد
? در آبان ماه #سال_61 و درعملیات محرّم، چند نفر از بچهها اون طرف رودخانه دویرج مجروح شده بودند مصطفی مطلّبی خودش رو کنارشون رسونده بود و با بیسیم میگفت: بچههای مجروح امکان حرکت ندارند و محلّشون هم نا امنه باید فکری بکنیم و نگذاریم بمونند. گفتیم: باید تا تاریکی شب صبر کنند و چارهای نیست.
? چند ساعتی گذشت، دیدم خود مصطفی چند تخته و تیوپ آورد و گفت: بیاید کمک کنید اینها رو به هم ببندیم. قایقی درست شد و رفتیم مجروحین رو به عقب انتقال دادیم.
تا جایی که میشد اطراف رو خوب گشتیم دیگه کسی رو پیدا نکردیم. دو سه شب بعد در نقطۀ رهایی بودیم که صدای نالهای شنیدیم اما نمیدانستیم از کجاست. هوا که روشن شد اطراف را گشتیم دو مجروح با فاصله از هم، روی خاک افتاده بودند.
? یکی ترکش به چشمش خورده بود و نفر دیگر به علت برخورد تیر، پایش شکسته بود. برامون خیلی عجیب بود اینها با این وضعیت گرسنه و تشنه مسیر نزدیک به ۷ کیلومتر رو چطور طی کرده و از آب گذشتهاند. مجروح نابینا، مجروحی که پایش شکسته را به دوش گرفته بوده و با هدایت او به عقب برگشته بودند.
? ازش پرسیدم: چه حالی داری؟ - گفت : کربُبلا رفتن بس ماجرا دارد !
┄──┄┄─
ترس شب عملیات
? ترس شب عملیات
? آغوش مامان‼️
? بچه هایی که سابقه بیشتری داشتند معمولا شب های عملیات نیروها را توجیه و دلداری می دادند.
? شب قبل از عملیات، یکی از برادران بسیجی، جوانی را پیدا کرده بود و داشت او را توجیه می کرد: هیچ نترسی ها! ببین هر اتفاقی بیفتد از این سه حال بیرون نیست؛ اگر شهید شوی، یکراست می روی پیش خود خدا؛ اسیر شوی، به امام حسین(ع) می رسی و دیگر این قدر در محرم و عاشورا مجبور نیستی به سر و سینه ات بزنی و چنانچه زخمی شوی و جراحتی برداری که نور علی نور است، آغوش مامان جان در انتظار تو است. دیگر چه می خواهی؟
خاطرهای از حاجی بخشی، رزمنده پیر جبههها
?خاطرهای از حاجی بخشی، رزمنده پیر جبههها
? ای ساربان آهسته رو……
به من ماموریت دادند که برای استفاده عملیات در مناطق کوهستانی تعدادی قاطر بخرم و من هم برای خرید این چهارپا به مناطق عشایری و روستایی رفتم در یکی از روستاها تعدادی قاطر انتخاب کردیم و قرار شد که نزد اهالی روستا بماند تا ما کامیون تهییه کنیم و اونها رو به جبهه انتقال دهیم.
رفتیم و با کامیون برگشتیم و قاطرها رو سوار کامیون کردیم.یکی از اونها کم بود…سراغش رو گرفتیم و گفتند : صاحب قاطر برده لب رودخانه تا آبش بدهد…با ماشین رفتیم سمت رودخانه که از وسط ده رد میشد وبا منظره عجیبی مواجه شدیم..دیدم یک پارچه سبزی روی این حیوان انداخته وبا علاقه ای خاص دارد اون رو شستشو میدهد وبا این حیوان داره حرف میزنه…من به شوخی گفتم بابا چیکار میکنی… رهاش کن کار داریم..داری لوسش میکنی..اون روستایی با صفا در جواب ما گفت:حاجی این حیوان از این به بعد سعادتمند است …او انتخاب شده ..اون مرکب مجاهدان راه خدا خواهد شد. اون ذوالجناح رزمندگان خواهد بود.
حاجی بخشی میگفت : این مرد روستایی آنقدر گفت تا اشک ما رو درآورد…
گردانی در لشگر سیدالشهداء(ع) داشتیم به نام گردان صابرین ، یا به قول رزمندگان لشگر، گردان قاطریزه…این گردان وظیفه اش از یک طرف رساندن آب و غذا و مهمات به رزمندگان در خط مقدم بود و از طرف دیگر انتقال مجروحین و شهدا به عقب جبهه بود….خدایی ماموریت سخت و طاقت فرسایی هم داشتند و شاید به خاطر صبوریشان به آنها گردان صابرین می گفتند…رزمندگان این گردان آدم های ورزیده ای بودند … آنها پای پیاده در حالی که مقدار زیادی مهمات و آذوقه بار قاطرها بود چندین کیلومتر طی می کردند تا به خط مقدم برسند و در این مسیر خطرات زیادی را به جان می خریدند و از همه سخت تر وقتی بود که باری از مهمات رو با قاطر حمل می کردند و کافی بود با یک انفجار خودشون هم دود بشند….
و شاید سخت ترین لحظه برای رزمندگان این گردان وقتی بود که باید پیکر شهیدی رو به عقب می آوردند.
(راوی : مرحوم حاج بخشی)
ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
عکس زیر ???مربوط به عملیات بیت المقدس 6 است که در اواخر اردیبهشت ماه 67 در ارتفاعات شیخ محمد که مشرف به شهر ماووت بود انجام شد.و در تصویر پیکر دو رزمنده شهید لشگرده سیدالشهداء (ع) دیده م یشود که روی مرکب بسته شده است …شاید ساعت ها طول کشید که این ابدان مطهر تا پشت جبهه رسید…و این دو رزمنده که مرکب مسافران بهشت را هدایت می کنند چه حالی داشتند.
ا▫️?▫️?▫️?▫️
? ای ساربان آهسته رو کارام جانم می رود …..آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود…من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود…و خوشا به حال این حیوان که مرکب بهشتیان شد.
فرمانده پایگاه پای برهنه در میان عزاداران...
? یادی از امیر سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی
☀️ فرمانده پایگاه پای برهنه در میان عزاداران…
✳️ در یکی از روزهای ماه محرم همراه عباس و چند تن از خلبانان ماموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم…
✅ به اتفاق عباس ساختمان عملیات را ترک کردیم در جلو ساختمان ماشین اماده بود تا مارو به مقصد برساند.
عباس برای اینکه بقیه در مضیقه نباشند به راننده گفت:
_ پیاده میرویم شما بقیه بچه ها را برسانید…
من هم به تبعیت از عباس سوار نشدم و هر دو پیاده به راه افتادیم پس از دقایقی به یکی از خیابان های اصلی پایگاه رسیدیم.
✳️ صدای جمعیت عزادار از دور به گوش میرسید کم کم صدا بیشتر شد عباس به من گفت بریم به طرف دسته عزادار…برسرعت قدم هایمان افزودیم ..
پرچمهای دسته عزاداراز دور پیدابود…خوب که دقت کردم دریافتم که هرچه به جمعیت نزدیک تر میشویم چهره عباس برافروخته تر میشود درحال پیش رفتن بودیم که لحظه ای سرم را برگرداندم ودیدم که عباس کنارم نیست…
✳️ وقتی برگشتم اطراف و پشت سرم را نگاه کردم دیدم عباس مشغول در آوردن پوتینهایش است…
به آرامی پوتین و جوراب را از پا در آورد و بندهایش را به همدیگر گره زد و آن را به گردن اویخت… سپس بی اعتنا از کنار من عبور کرد…
با دیدن این صحنه بی اختیار به یاد حر بن یزید ریاحی هنگامی که به حضور امام شرفیاب میشود افتادم…
? چند لحظه بعد عباس میان انبوه عزاداران بود و با صدای زیبایش نوحه میخواند و جمعیت سینه زنان و زنجیر زنان به طرف مسجد پایگاه میرفتند. من تا آن روز گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی با پای برهنه عزاداری کنند ولی ندیده بودم که فرمانده کل پایگاهی با پای برهنه در میان سربازان و پرسنل عزاداری ونوحه خوانی کند…
✍️ خاطره از امیر سرتیپ خلبان فضل الله جاویدنیا
?السَّلامُ عَلَیْکَ یٰا اَباعَبْدِاللَّهِ الحسین?