#کلام_استاد
#کلام_استاد
اینکه مستضعفین بناست وارثین و ائمۀ زمین بشوند ، یعنی قبل از ظهور ، باید زمینه و ظرفیت آن را ایجاد کنند ؛ الان زمان تمرین برای «وارثین شدن» و تمرین برای «ائمه شدن» است.
برای اینکه مستضعفین از حالت استضعاف در بیایند دو شرط وجود دارد ؛ یکی اینکه زندگی مستضعفین، به سبک زندگی درست اسلامی باشد و معیشت آنها درست بشود. دیگر اینکه مدیران جامعه، لایق و شایسته باشند و مدیریتشان اصلاح بشود.
برای اصلاح مدیریت، همه باید اصول مدیریت را بلد باشند و بفهمند. البته بنا نیست همۀ ما مدیر و فرماندار بشویم، ولی اگر همه کفایت فرمانداری داشته باشند، دیگر فرماندار یک شهر نمیتواند گربه برقصاند! چون میداند که همۀ مردم، وارد هستند و فریب نمیخورند.
همۀ ما باید اهل درک مدیریت باشیم تا هیچ مدیری سر ما را کلاه نگذارد. در جامعهای که مردم ساز و کار مدیریت را ندانند، مدیران جامعه میتوانند مردم را فریب بدهند کمااینکه در غرب با فریب افکار عمومی بر مردم حاکم میشوند و افکار عمومی را ملعبه قرار میدهند.
مستضعفین اگر میخواهند مستضعف نباشند باید از جریان مدیریت خبر داشته باشند، بهحدی که وقتی یک مدیر بر سر کار آمد، بگوید «سر این مردم را نمیشود کلاه گذاشت» نه اینکه با سلبریتیبازی و لودگی و تمسخر، بخواهد جامعه را اداره کند!
در دبستان ما باید اصول مدیریت یاد داده بشود، باید این اصول را همه بفهمند و همه مسئول بشوند و تبدیل بشوند به افرادی که مدیریت را درک میکنند….
استاد #علیرضا_پناهیان
دانشگاه امامصادق(ع)
۹۸.۶.۹
#سیره_شهدا
#سیره_شهدا
مادرش میگوید ، یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان تماس گرفت ، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت !
پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت ،
یکی از دوستانم بود ، پرسیدم ، چکار داشت؟!
گفت ، هیچی ، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد!
گفتم ، چی؟؟ ، گفت ، می گوید رتبه اول کنکور شده ای !!
من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم ،
رتبه اول؟؟ ، پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!
احمدرضا گفت ، اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم !
در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود ، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی ، می گفتم احمدرضا تو الان ، پزشکی قبول شده ای ، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت ، می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!…
#شهیداحمدرضا_احدی
? پلاک 10
? اللهم عجل لولیک الفرج…?
#وصیت_شهید
#وصیت_شهید
تو را سفارش میکنم که حجابت را و دیگر رسالت های زینبی را فراموش نکنی و جنگ تو مبارره با بی بند و باری ها و بی حجابی ها و خلاصه نبرد با خودفروختگان داخلی است.
این وظیفه شما و همه پیروان زینب(س) است…..
#شهیدعباس_شعیبی
? اللهم عجل لولیک الفرج…?
کربلا رفتن بس ماجرا دارد
? دوران #دفاع_مقدس
? کربلا رفتن بس ماجرا دارد
? در آبان ماه #سال_61 و درعملیات محرّم، چند نفر از بچهها اون طرف رودخانه دویرج مجروح شده بودند مصطفی مطلّبی خودش رو کنارشون رسونده بود و با بیسیم میگفت: بچههای مجروح امکان حرکت ندارند و محلّشون هم نا امنه باید فکری بکنیم و نگذاریم بمونند. گفتیم: باید تا تاریکی شب صبر کنند و چارهای نیست.
? چند ساعتی گذشت، دیدم خود مصطفی چند تخته و تیوپ آورد و گفت: بیاید کمک کنید اینها رو به هم ببندیم. قایقی درست شد و رفتیم مجروحین رو به عقب انتقال دادیم.
تا جایی که میشد اطراف رو خوب گشتیم دیگه کسی رو پیدا نکردیم. دو سه شب بعد در نقطۀ رهایی بودیم که صدای نالهای شنیدیم اما نمیدانستیم از کجاست. هوا که روشن شد اطراف را گشتیم دو مجروح با فاصله از هم، روی خاک افتاده بودند.
? یکی ترکش به چشمش خورده بود و نفر دیگر به علت برخورد تیر، پایش شکسته بود. برامون خیلی عجیب بود اینها با این وضعیت گرسنه و تشنه مسیر نزدیک به ۷ کیلومتر رو چطور طی کرده و از آب گذشتهاند. مجروح نابینا، مجروحی که پایش شکسته را به دوش گرفته بوده و با هدایت او به عقب برگشته بودند.
? ازش پرسیدم: چه حالی داری؟ - گفت : کربُبلا رفتن بس ماجرا دارد !
┄──┄┄─
ترس شب عملیات
? ترس شب عملیات
? آغوش مامان‼️
? بچه هایی که سابقه بیشتری داشتند معمولا شب های عملیات نیروها را توجیه و دلداری می دادند.
? شب قبل از عملیات، یکی از برادران بسیجی، جوانی را پیدا کرده بود و داشت او را توجیه می کرد: هیچ نترسی ها! ببین هر اتفاقی بیفتد از این سه حال بیرون نیست؛ اگر شهید شوی، یکراست می روی پیش خود خدا؛ اسیر شوی، به امام حسین(ع) می رسی و دیگر این قدر در محرم و عاشورا مجبور نیستی به سر و سینه ات بزنی و چنانچه زخمی شوی و جراحتی برداری که نور علی نور است، آغوش مامان جان در انتظار تو است. دیگر چه می خواهی؟
خاطرهای از حاجی بخشی، رزمنده پیر جبههها
?خاطرهای از حاجی بخشی، رزمنده پیر جبههها
? ای ساربان آهسته رو……
به من ماموریت دادند که برای استفاده عملیات در مناطق کوهستانی تعدادی قاطر بخرم و من هم برای خرید این چهارپا به مناطق عشایری و روستایی رفتم در یکی از روستاها تعدادی قاطر انتخاب کردیم و قرار شد که نزد اهالی روستا بماند تا ما کامیون تهییه کنیم و اونها رو به جبهه انتقال دهیم.
رفتیم و با کامیون برگشتیم و قاطرها رو سوار کامیون کردیم.یکی از اونها کم بود…سراغش رو گرفتیم و گفتند : صاحب قاطر برده لب رودخانه تا آبش بدهد…با ماشین رفتیم سمت رودخانه که از وسط ده رد میشد وبا منظره عجیبی مواجه شدیم..دیدم یک پارچه سبزی روی این حیوان انداخته وبا علاقه ای خاص دارد اون رو شستشو میدهد وبا این حیوان داره حرف میزنه…من به شوخی گفتم بابا چیکار میکنی… رهاش کن کار داریم..داری لوسش میکنی..اون روستایی با صفا در جواب ما گفت:حاجی این حیوان از این به بعد سعادتمند است …او انتخاب شده ..اون مرکب مجاهدان راه خدا خواهد شد. اون ذوالجناح رزمندگان خواهد بود.
حاجی بخشی میگفت : این مرد روستایی آنقدر گفت تا اشک ما رو درآورد…
گردانی در لشگر سیدالشهداء(ع) داشتیم به نام گردان صابرین ، یا به قول رزمندگان لشگر، گردان قاطریزه…این گردان وظیفه اش از یک طرف رساندن آب و غذا و مهمات به رزمندگان در خط مقدم بود و از طرف دیگر انتقال مجروحین و شهدا به عقب جبهه بود….خدایی ماموریت سخت و طاقت فرسایی هم داشتند و شاید به خاطر صبوریشان به آنها گردان صابرین می گفتند…رزمندگان این گردان آدم های ورزیده ای بودند … آنها پای پیاده در حالی که مقدار زیادی مهمات و آذوقه بار قاطرها بود چندین کیلومتر طی می کردند تا به خط مقدم برسند و در این مسیر خطرات زیادی را به جان می خریدند و از همه سخت تر وقتی بود که باری از مهمات رو با قاطر حمل می کردند و کافی بود با یک انفجار خودشون هم دود بشند….
و شاید سخت ترین لحظه برای رزمندگان این گردان وقتی بود که باید پیکر شهیدی رو به عقب می آوردند.
(راوی : مرحوم حاج بخشی)
ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
عکس زیر ???مربوط به عملیات بیت المقدس 6 است که در اواخر اردیبهشت ماه 67 در ارتفاعات شیخ محمد که مشرف به شهر ماووت بود انجام شد.و در تصویر پیکر دو رزمنده شهید لشگرده سیدالشهداء (ع) دیده م یشود که روی مرکب بسته شده است …شاید ساعت ها طول کشید که این ابدان مطهر تا پشت جبهه رسید…و این دو رزمنده که مرکب مسافران بهشت را هدایت می کنند چه حالی داشتند.
ا▫️?▫️?▫️?▫️
? ای ساربان آهسته رو کارام جانم می رود …..آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود…من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود…و خوشا به حال این حیوان که مرکب بهشتیان شد.