#خدمت، #علم_غیب، #ولایت_تکوینی
? #نکات_خواندنی دربارهی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ :
✅ #خاطره
? به قلم فرزندشان، حاجآقا اسماعیل داستانی بنیسی:
?مدّاح آذریزبان بااخلاصی به نام آقای عبدالحسین نوری، در بسیاری از مجالس منزل ایشان شرکت و با سوز خاصّی مدّاحی میکرد و همزمان میگریست.
?او به بنده نقل کرد: «دخترم عقد کرده بود. ما وسایلی را که میخواستیم به عنوان جهیزیّهی او بخریم، در کاغذی نوشته بودیم و من بعضی از آنها را خریده بودم و دیگر پولی نداشتم که بقیّهی آنها را تهیّه کنم.
روزی به محضر پدر شما آمدم. ایشان پس از سلام و احوالپرسی گفتند: “اگر حرفی یا مشکلی داری، بگو."؛ امّا من از بیان مشکلم و کمکخواستن از ایشان خجالت کشیدم.
ایشان دستشان را زیر تُشَکچهای که بر روی آن مینشستند، بردند، مقداری پول درآوردند، آن را به من دادند و فرمودند: «این را صَرف مشکلت کن.»!
بنده دنبال خریدِ بقیّهی وسایل جهیزیّهای که فهرست کرده بودیم، رفتم و همهی آنها را با همان پول خریدم و وقتی که پول وسیلهی آخر را دادم، آن پول تمام شد!
معلوم نشد که ایشان مشکل مرا از کجا فهمید و مقدار نیاز مالی مرا که خودم هم نمیدانستم، از کجا دانست!»
?بنده عرض میکنم که دشکچهی یادشده را مادر بزرگوارم آماده کرده و دوخته بود تا ایشان بر روی آن بنشیند و ایشان هیچ گاه زیر آن، پول نمیگذاشت و دستکم گمان میکنم که آن پول از غیب برایشان آمد یا ایجاد شد؛ چنانکه این اطّلاعات ایشان هم از غیب و لدنّی بود.
#خدمت، #علم_غیب، #ولایت_تکوینی
#گذری_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود
#گذری_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت نود
انگار همين ديروز بود….
محمودرضا يكى دو سالى مى شد كه پاسدار شده بود و در سپاه ، به قول خودش با نيروهاى نهضتى كار مى كرد….
روزهايى بود كه آمريكا عراق را به اشغال نظامى درآورده بود و بچه شيعه هاى عراقى براى بيرون كردن آمريكايى ها مجبور بودند با آن ها بجنگند و براى ياد گرفتن روش هاى جنگيدن به جمهورى اسلامى مى آمدند….
محمودرضا وجودش پر از هيجانِ كار با اين بچه ها بود….
با وجود اين که هنوز سال ها به شروع غائله ی سوريه مانده بود و آن روزها حتى يک احتمال كوچک در مورد محمودرضا براى مأموريت هاى برون مرزى وجود نداشت ، محمودرضا اما يادم هست كه جانش در مى رفت براى اين كه پايش را از مرز بيرون بگذارد و برود با آمريكايى ها در عراق بجنگد ؛ يا مثلا برود جنوب لبنان و با صهيونيست ها بجنگد….
پيش پدر هيچ وقت حرف از اين چيزها نمى زد تا آب توى دلش تكان نخورد ؛ تا آخر هم نزد….
پيش مادر هم همون طور….
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد….
#گذری_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود
#گذری_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت نود
انگار همين ديروز بود….
محمودرضا يكى دو سالى مى شد كه پاسدار شده بود و در سپاه ، به قول خودش با نيروهاى نهضتى كار مى كرد….
روزهايى بود كه آمريكا عراق را به اشغال نظامى درآورده بود و بچه شيعه هاى عراقى براى بيرون كردن آمريكايى ها مجبور بودند با آن ها بجنگند و براى ياد گرفتن روش هاى جنگيدن به جمهورى اسلامى مى آمدند….
محمودرضا وجودش پر از هيجانِ كار با اين بچه ها بود….
با وجود اين که هنوز سال ها به شروع غائله ی سوريه مانده بود و آن روزها حتى يک احتمال كوچک در مورد محمودرضا براى مأموريت هاى برون مرزى وجود نداشت ، محمودرضا اما يادم هست كه جانش در مى رفت براى اين كه پايش را از مرز بيرون بگذارد و برود با آمريكايى ها در عراق بجنگد ؛ يا مثلا برود جنوب لبنان و با صهيونيست ها بجنگد….
پيش پدر هيچ وقت حرف از اين چيزها نمى زد تا آب توى دلش تكان نخورد ؛ تا آخر هم نزد….
پيش مادر هم همون طور….
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد….
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
?امشب به حق جوان ترین شهید حادثه تروریسیتی زاهدان از #علی_اکبر_ع_امام_حسین_ع_ بخواهیم تا محرم از گناه پاک بشیم?
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
انتهای لشکر دشمن خیمه زن هایی بودند که برا جراحی
اومده بودند…
مقراض میدونی چیه؟؟؟?
?حاج #حسن_خلج
?روضه سوزناک #حضرت_علی_اکبر
❤️به عشق #شهید_رضا_رحیمی
?پیشنهاد دانلود
? تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید?
برادران من!
?برادران من!
?خود را دست کم نگیرید.
?دنیا و ابرقدرت های دنیا، از #لباس_سبز ما و #اسم ما میترسند.
?و آن هم به خاطر #ایمان درون قلب شماست!
? #شهید_مهدی_ثامنی_راد
? #یاد_شهدا_باصلوات
پیشاپیش عیـد سعیـد قربان مبارکباد
✨امیـدوارم
?در روز عیـد قربان
?غم هایت قربانی
?شادی هایتان گردد
?پیشاپیش عیـد
سعیـد قربان مبارکباد?