#گذری_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود
#گذری_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت نود
انگار همين ديروز بود….
محمودرضا يكى دو سالى مى شد كه پاسدار شده بود و در سپاه ، به قول خودش با نيروهاى نهضتى كار مى كرد….
روزهايى بود كه آمريكا عراق را به اشغال نظامى درآورده بود و بچه شيعه هاى عراقى براى بيرون كردن آمريكايى ها مجبور بودند با آن ها بجنگند و براى ياد گرفتن روش هاى جنگيدن به جمهورى اسلامى مى آمدند….
محمودرضا وجودش پر از هيجانِ كار با اين بچه ها بود….
با وجود اين که هنوز سال ها به شروع غائله ی سوريه مانده بود و آن روزها حتى يک احتمال كوچک در مورد محمودرضا براى مأموريت هاى برون مرزى وجود نداشت ، محمودرضا اما يادم هست كه جانش در مى رفت براى اين كه پايش را از مرز بيرون بگذارد و برود با آمريكايى ها در عراق بجنگد ؛ يا مثلا برود جنوب لبنان و با صهيونيست ها بجنگد….
پيش پدر هيچ وقت حرف از اين چيزها نمى زد تا آب توى دلش تكان نخورد ؛ تا آخر هم نزد….
پيش مادر هم همون طور….
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد….