حضرت آية الله ناصرى دولت آبادی حفظه الله نقل کردند که آقاى مرتضوى لنگرودى براى بنده تعريف كردند؛
حضرت آية الله ناصرى دولت آبادی حفظه الله نقل کردند که آقاى مرتضوى لنگرودى براى بنده تعريف كردند؛
يك روز در خانه زده شد. بلند شدم آمدم در خانه را باز كردم ، ديدم يك پيرمرد ژوليده ووليده اى است . گفتم : چه كار داريد؟
گفت : مى خواهم داخل خانه شما بيايم .
من اول خيال كردم يك مرد سائل و فقير است يك چيزى مى خواهد، با اكراه او را به خانه ام راه دادم.
وقتى كه داخل آمد، گفت : مى خواهم نماز بخوانم . گفتم : خُب اين اطاق واين آب . وقتى كه داخل اطاق شد ديدم يك شيشه از توى جيبش در آورد و از آب توى آن شيشه وضو گرفت . و فرش را برچيد و روى زمين ايستاد نماز خواند.
متحير شدم ، يعنى چه اين كيه ديگه اين چطور فقيرى است ؟! نمازش كه تمام شد. گفتم : آقا از همان پولى كه فرش را خريدم از همان پول هم خانه را خريدم اگر اشكالى داشته باشد خانه هم اشكال دارد.
گفت : كى گفته ؟ گفتم : آخه شما فرش را پس كرديد. گفت : تابه حال من روى قالى نماز نخوانده ام.
من چيزى نگفتم و آمدم به خانواده ام گفتم كه يك ناهار پاكيزه اى درست كند و اين بنده خدا را نگهش داشتم و ظهر سفره را انداختم . يك نگاهى به سفره كرد و گفت : اينها بدرد من نمى خورد.
دست توى جيبش كرد و يك پياله و يك كيسه و يك مقدار نمك درآورد، يك مقدار آب توى آن پياله ريخت و دست توى كيسه كرد يك مقدار نان در آورد و توى پياله خُرد كرد،
هر چه به او اصرار كردم كه آقا يك مقدار از اين غذاها ميل بفرمائيد مگر شما از اين غذاها نمى خوريد؟! گفت : چرا امّا دور دست اينجاها مى خورم . خلاصه من چيزى نگفتم تا ناهارش را خورد.
در اين هنگام يك طلبه اى كه رفيق ما بود و آمده بود يك سرى به من بزند او داخل خانه شد، تا داخل اطاق آمد، يك وقت پيرمرد گفت : يا جاى من است يا جاى اين .
گفتم : اين طلبه آمده سرى به من بزند. گفت : نه .
رفيق طلبه ام اين حرف را تا شنيد گفت : آقا من رفتم ولى بر مى گردم . من ناراحت شدم كه اين چرا با او اينطور برخورد كرد، خلاصه باز چيزى نگفتم.
بعد رو به او كردم و گفتم : آقا شما تا به حال كربلا رفته ايد؟ گفت : بله . گفتم : تابه حال خدمت حضرت حجة عليه السلام رسيده ايد؟
گفت : بله . گفتم : چه طورى ؟
گفت : ما سه نفريم يك آيه از قرآن مى خوانيم هر جا كه مى خواهيم برويم بلند مى شويم و به آنجا پائين مى آييم .
گفتم : مى شود من ببينم ؟! گفت : برو بيرون پشت شيشه بايست نگاه كن . من رفتم پشت شيشه ايستادم ، ديدم اين بنده خدا خوابيد و يك چيزهايى گفت كه من نمى شنيدم . يك وقت ديدم همينطورى كه خوابيده بدنش بلند شد و تا پاى پانكه رفت و بعد گفت : بروم بالا و طاق را خراب كنم يا برگردم ؟
گفتم : نَه نَه برگرد، ما پول نداريم طاق را بسازيم تا همينجا كه رفتى فهميدم بيا پائين.
آمد پايين و يك مقدار نشست و بعد گفت : مى خواهم بروم . گفتم : كجا ميروى ؟ گفت : من الآن به هندوستان مى روم و بعد خداحافظى كرد و رفت.
طلبه آمد و گفت : اين بنده خداكو؟! گفتم : رفت . گفت : اى واى . گفتم : چه طور مگه ؟!
گفت : من صبح بعد از نماز خوابيدم وقتى كه بيدار شدم ديدم محتلم شده ام ، گفتم : چون وقت درس دير شده اول سر درس مى روم بعد بحمام . ولى وقتى از درس بيرون آمدم يادم رفت و نماز ظهر و عصرم را هم خوانده بودم اينجا آمدم ولى تا اين بنده خدا گفت ، يادم آمد كه اى واى من غسل نكرده ام و چون او اين حرف را زد من يادم افتاد و رفتم تطهير كردم و برگشتم حالا آمده ام او را ببينم چون او يكى از مردان خدا بود.
حضرت آية الله ناصرى دولت آبادی حفظه الله نقل کردند که آقاى مرتضوى لنگرودى براى بنده تعريف كردند؛
حضرت آية الله ناصرى دولت آبادی حفظه الله نقل کردند که آقاى مرتضوى لنگرودى براى بنده تعريف كردند؛
يك روز در خانه زده شد. بلند شدم آمدم در خانه را باز كردم ، ديدم يك پيرمرد ژوليده ووليده اى است . گفتم : چه كار داريد؟
گفت : مى خواهم داخل خانه شما بيايم .
من اول خيال كردم يك مرد سائل و فقير است يك چيزى مى خواهد، با اكراه او را به خانه ام راه دادم.
وقتى كه داخل آمد، گفت : مى خواهم نماز بخوانم . گفتم : خُب اين اطاق واين آب . وقتى كه داخل اطاق شد ديدم يك شيشه از توى جيبش در آورد و از آب توى آن شيشه وضو گرفت . و فرش را برچيد و روى زمين ايستاد نماز خواند.
متحير شدم ، يعنى چه اين كيه ديگه اين چطور فقيرى است ؟! نمازش كه تمام شد. گفتم : آقا از همان پولى كه فرش را خريدم از همان پول هم خانه را خريدم اگر اشكالى داشته باشد خانه هم اشكال دارد.
گفت : كى گفته ؟ گفتم : آخه شما فرش را پس كرديد. گفت : تابه حال من روى قالى نماز نخوانده ام.
من چيزى نگفتم و آمدم به خانواده ام گفتم كه يك ناهار پاكيزه اى درست كند و اين بنده خدا را نگهش داشتم و ظهر سفره را انداختم . يك نگاهى به سفره كرد و گفت : اينها بدرد من نمى خورد.
دست توى جيبش كرد و يك پياله و يك كيسه و يك مقدار نمك درآورد، يك مقدار آب توى آن پياله ريخت و دست توى كيسه كرد يك مقدار نان در آورد و توى پياله خُرد كرد،
هر چه به او اصرار كردم كه آقا يك مقدار از اين غذاها ميل بفرمائيد مگر شما از اين غذاها نمى خوريد؟! گفت : چرا امّا دور دست اينجاها مى خورم . خلاصه من چيزى نگفتم تا ناهارش را خورد.
در اين هنگام يك طلبه اى كه رفيق ما بود و آمده بود يك سرى به من بزند او داخل خانه شد، تا داخل اطاق آمد، يك وقت پيرمرد گفت : يا جاى من است يا جاى اين .
گفتم : اين طلبه آمده سرى به من بزند. گفت : نه .
رفيق طلبه ام اين حرف را تا شنيد گفت : آقا من رفتم ولى بر مى گردم . من ناراحت شدم كه اين چرا با او اينطور برخورد كرد، خلاصه باز چيزى نگفتم.
بعد رو به او كردم و گفتم : آقا شما تا به حال كربلا رفته ايد؟ گفت : بله . گفتم : تابه حال خدمت حضرت حجة عليه السلام رسيده ايد؟
گفت : بله . گفتم : چه طورى ؟
گفت : ما سه نفريم يك آيه از قرآن مى خوانيم هر جا كه مى خواهيم برويم بلند مى شويم و به آنجا پائين مى آييم .
گفتم : مى شود من ببينم ؟! گفت : برو بيرون پشت شيشه بايست نگاه كن . من رفتم پشت شيشه ايستادم ، ديدم اين بنده خدا خوابيد و يك چيزهايى گفت كه من نمى شنيدم . يك وقت ديدم همينطورى كه خوابيده بدنش بلند شد و تا پاى پانكه رفت و بعد گفت : بروم بالا و طاق را خراب كنم يا برگردم ؟
گفتم : نَه نَه برگرد، ما پول نداريم طاق را بسازيم تا همينجا كه رفتى فهميدم بيا پائين.
آمد پايين و يك مقدار نشست و بعد گفت : مى خواهم بروم . گفتم : كجا ميروى ؟ گفت : من الآن به هندوستان مى روم و بعد خداحافظى كرد و رفت.
طلبه آمد و گفت : اين بنده خداكو؟! گفتم : رفت . گفت : اى واى . گفتم : چه طور مگه ؟!
گفت : من صبح بعد از نماز خوابيدم وقتى كه بيدار شدم ديدم محتلم شده ام ، گفتم : چون وقت درس دير شده اول سر درس مى روم بعد بحمام . ولى وقتى از درس بيرون آمدم يادم رفت و نماز ظهر و عصرم را هم خوانده بودم اينجا آمدم ولى تا اين بنده خدا گفت ، يادم آمد كه اى واى من غسل نكرده ام و چون او اين حرف را زد من يادم افتاد و رفتم تطهير كردم و برگشتم حالا آمده ام او را ببينم چون او يكى از مردان خدا بود.
حضرت آیت الله ناصری دولت آبادی
حضرت آیت الله ناصری دولت آبادی
ازعلمای بزرگوار واساتیدبنام اخلاق دراصفهان وامام جماعت مسجد کمرزرین
واز شاگردان اخلاقی وسلوکی سید محمد رضوی کشمیری (فرزند ایت الله سید مرتضی کشمیری) که سالهاست دراین شهر مشغول تربیت نفوس مستعده میباشد.
حضرت آیت الله ناصری دولت آبادی
حضرت آیت الله ناصری دولت آبادی
ازعلمای بزرگوار واساتیدبنام اخلاق دراصفهان وامام جماعت مسجد کمرزرین
واز شاگردان اخلاقی وسلوکی سید محمد رضوی کشمیری (فرزند ایت الله سید مرتضی کشمیری) که سالهاست دراین شهر مشغول تربیت نفوس مستعده میباشد.
سيّد محمّدموسوی قلمزن معروف بصمصام
سيّد محمّدموسوی قلمزن معروف بصمصام در سال ۱۲۹۰ش. در خاندانى روحانى و مبلّغ دين در اصفهان به دنيا آمد.
وى پس از طی دوران كودكى راهى حوزه علميه شد. مقدمات و سطح را نزد اساتيد زمان فراگرفت و بنا به نقل دوستانش از استعدادى وافر برخوردار بود، از اوان تحصيل ضمن كسب فقه و اصول به عرفان اسلامى هم نظر داشت و همراه با ديگر علوم مقدمات و مبادى، فلسفه و عرفان را نيز آموخت تا اينكه علاقه مخصوصى نسبت به عرفاى بزرگ اسلامى پيدا كرد در بين آنها مخصوصاً اُنسى با آثار معنوى مولوى داشت. مثنوى را خوب میخواند و خوب می فهميد، تا اينكه اين ذوق عرفانى در اعماق روح او اثركرد و همه ى زندگى و وجود او را تحت تأثير قرار داد، و همانند عرفاى بزرگ آثار اين عرفان به صورت بی اعتنايى به دنيا، بی توجهى به مال و منال دنيوى، با روحيه ى اجتناب از زراندوزى و بی اعتنايى به صاحبان زر و زور و اُنس و مهربانى با محرومان در او متجلّى شد.
وى با شركت در مجالس و بيان كلمات طنزآميز و بهلول گونه حقايق و انتقادات زمان خود را بيان می نمود.
در تهذيب نفس تا آنجا پيش رفت كه پرده ها و حجابها از مقابل چشمانش دريده و گاه و بيگاه كرامتهايى از او بروز میكرد و خبرهايى میگفت امّا خود را بی خبر از همه جا مینمود.
اين مرد بزرگ در ششم محرّم سال ۱۴۰۱ه .ق. برابر با بيست و چهارم آبان سال ۱۳۵۹ه .ش. در حالى كه طبق معمول با اسب خود به مراسم سوگوارى خامس آل عبا حضرت ابا عبداللّه الحسين(عليهالسلام) میرفت در اثر تصادف با اتومبيل به لقاءاللّه پيوست و درتکیه بروجردی تخت فولاد اصفهان سمت جنوب شرقى اين تكيه دفن گرديد.
سيّد محمّدموسوی قلمزن معروف بصمصام
سيّد محمّدموسوی قلمزن معروف بصمصام در سال ۱۲۹۰ش. در خاندانى روحانى و مبلّغ دين در اصفهان به دنيا آمد.
وى پس از طی دوران كودكى راهى حوزه علميه شد. مقدمات و سطح را نزد اساتيد زمان فراگرفت و بنا به نقل دوستانش از استعدادى وافر برخوردار بود، از اوان تحصيل ضمن كسب فقه و اصول به عرفان اسلامى هم نظر داشت و همراه با ديگر علوم مقدمات و مبادى، فلسفه و عرفان را نيز آموخت تا اينكه علاقه مخصوصى نسبت به عرفاى بزرگ اسلامى پيدا كرد در بين آنها مخصوصاً اُنسى با آثار معنوى مولوى داشت. مثنوى را خوب میخواند و خوب می فهميد، تا اينكه اين ذوق عرفانى در اعماق روح او اثركرد و همه ى زندگى و وجود او را تحت تأثير قرار داد، و همانند عرفاى بزرگ آثار اين عرفان به صورت بی اعتنايى به دنيا، بی توجهى به مال و منال دنيوى، با روحيه ى اجتناب از زراندوزى و بی اعتنايى به صاحبان زر و زور و اُنس و مهربانى با محرومان در او متجلّى شد.
وى با شركت در مجالس و بيان كلمات طنزآميز و بهلول گونه حقايق و انتقادات زمان خود را بيان می نمود.
در تهذيب نفس تا آنجا پيش رفت كه پرده ها و حجابها از مقابل چشمانش دريده و گاه و بيگاه كرامتهايى از او بروز میكرد و خبرهايى میگفت امّا خود را بی خبر از همه جا مینمود.
اين مرد بزرگ در ششم محرّم سال ۱۴۰۱ه .ق. برابر با بيست و چهارم آبان سال ۱۳۵۹ه .ش. در حالى كه طبق معمول با اسب خود به مراسم سوگوارى خامس آل عبا حضرت ابا عبداللّه الحسين(عليهالسلام) میرفت در اثر تصادف با اتومبيل به لقاءاللّه پيوست و درتکیه بروجردی تخت فولاد اصفهان سمت جنوب شرقى اين تكيه دفن گرديد.