#همسفر_شهدا
? #همسفر_شهدا
?در راه حرم شروع میکرد به مداحی. بعد هم با چشمانی اشکآلود وارد حرم میشدیم.
?در گوشه جنوبشرقی #مسجد_گوهرشاد جمع میشدیم سید با چشمانی اشکآلود زیارتنامه را میخواند. بعد شروع میکرد با امامرضا علیه السلام حرف زدن. او عادی صحبت میکرد و بچهها اشک میریختند. میگفت: اینجا #زاویه_عشق است.
? #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی
حقوق متقابل پدر و فرزند
?? حکمت ۳۹۹ نهج البلاغه
حقوق متقابل پدر و فرزند
إِنَّ لِلْوَلَدِ عَلَى الْوَالِدِ حَقّاً، وَ إِنَّ لِلْوَالِدِ عَلَى الْوَلَدِ حَقّاً. فَحَقُّ الْوَالِدِ عَلَى الْوَلَدِ أَنْ يُطِيعَهُ فِي كُلِّ شَيْءٍ، إِلاَّ فِي مَعْصِيَةِ اللّهِ سُبْحَانَهُ؛ وَحَقُّ الْوَلَدِ عَلَى الْوَالِدِ أَنْ يُحَسِّنَ اسْمَهُ، وَيُحَسِّنَ أَدَبَهُ وَ يُعَلِّمَهُ الْقُرْآنَ.
فرزند بر پدر حقى دارد و پدر را نيز بر فرزند حقى است.
حق پدر بر فرزندان اين است كه در همه چيز جز در معصيت خداوند سبحان از او اطاعت كنند و
حق فرزند بر پدر اين است كه
نام نيك بر او بگذارد و
او را بهخوبى ادب آموزد (و تربيت كند) و
قرآن را به او تعليم دهد.
▫️آیت الله علی فروغی:
▫️آیت الله علی فروغی:
?وقتی مشغولیت با خدا بر انسان غالب شد، قالب او تغییر می کند ، نوع بشر مشغول خود است ، اگر انسان در جاده معنویت و سیر به سوی خدای متعال قرار نگیرد ، درس و تجارت و شغل و زن و بچه داری و به طور کلی حیات دنیا او را از مشغول شدن به خدا باز می دارد ، توجه به دنيا، روح و دل انسان را پاره پاره مي كند و هر تكه را به طرفي پرتاب مي كند،
? اما انسانی که به معنای حقیقی کلمه مومن است ، همواره مشغول خداست…
همه هم و غم و ذكرش، خداست.
حَتّی تَکُونَ اَعْمالی وَ اَوْرادی کُلُّها وِرْداً واحِداً وَ حالی فی خِدْمَتِکَ سَرْمَداً
(اعمال و اوراد مومن، به يك حقيقت واحد توحيدي مي رسد و حالتش، فقط در خدمت به الله مي باشد)
?رفقا، براي رسيدن به اين مرحله، بايد هر روز با خدا خلوت كنيد. در هر شبانه روز، لااقل يك ساعت با خداي خودتان، به هر زباني كه قلبتان مايل است، نجوا كنيد. (زبان قرآن، زبان دعا، زبان شعر و مناجات)
با تكرار و انجام روزانه اين خلوت و مناجات، كم كم حالت انس در انسان پيدا مي شود و انسان نمي تواند از اين حالت جدا بشود و ذكر او دائمي و سرمدي مي شود.
خوشا آنانکه الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بی
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
#جـــان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_دویست_وبیستم
? #جـــان_شیعه_اهل_سنت
? #قسمت_دویست_وبیستم
??فصل چهارم??
بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره زندگیام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی جشن ازدواجمان برگزار شد??? و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدا میداند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات دلانگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشتهای? شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداریام بود. حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم.
با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده? و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم.? هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم میشد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دستهداری گذاشتم و در فرصتی که تا بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم.
اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی، یک فرش کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تلویزیون تمام شیشهای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوهای داده باشیم. همانطور که دلم میخواست سرویس خواب سفیدی انتخاب کرده و با سِت پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت و کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد و نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم.
آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینتهای خالیاش به تدریج با سرویسهای پذیرایی و دم دستی پُر میشد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفتهام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصههایم به اینجا ختم نمیشد که من در این بازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانوادهام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند? و حالا در این شرایط حساس، همه کسِ من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانوادهاش را از دست داده و همه کَسَش من بودم.?❣️عبدالله افسردهتر از گذشته، کمتر سری به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطهای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهاییام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمهای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم.? ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و مجازات سخت و سنگینمان، پدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی جرأت نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان بیاورند.
حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان میآمد و هفتهای یکی دو بار تماس میگرفت، عبدالله بود? و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم میگرفت. حالا در پسِ همه این بیوفاییها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاریام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت زیبایش خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب عشق زندگیمان، آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی ساده و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم.??
⏪ ادامه دارد…
#جـــان_شیعه_اهل_سنت
? #جـــان_شیعه_اهل_سنت
? #قسمت_دویست_و_نوزدهم
گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، سرِ پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را چنگ میزد که آهسته صدایش کردم:
_«مجید…»?
دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی بینظیری پاسخ داد:
_«جانم؟»?
دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجهای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه عاشقانهام با لحنی ساده آغاز کردم:
_«مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! ?به خدا من از زندگی با تو پشیمون نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی میبینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذاب میکشی!»??
سرش را پایین انداخت و همانطور که با کفِ روی دستش بازی میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد:
_«میدونم الهه جان…»?
سپس سرش را به سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد:
_«غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول باهم میسازیم!»?✌️
و من منتظر همین پشتوانه بودم که بیمعطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. با بدن سنگینم به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی شورانگیزِ آغاز یک زندگی جدید، فرمانی زنانه صادر کردم:
_«مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! ?میخوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگیام لذت ببرم!»? سپس نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم موج میزد، آغاز کردم:
_«میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم!? یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینهاش زرشکی باشه که با پردهها هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خیلی خوبه! ?یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کِرِم رنگ هم میخریم میاندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!»
که نگاهم به آشپزخانه خورد و با دستپاچگی ادامه دادم:
_«برای آشپزخونه هم کلی چیز میخوام! این گوشه باید یه ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با یخچال سِت شه! ?یه سرویس تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!»
و تجهیز آشپزخانه به این سادگیها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و شوقم از خنده پُر شده بود،? چین به پیشانی انداختم و خسته گلایه کردم:
_«آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم.»☹️
و تازه به خاطر آوردم به لیست بلند بالایی از مواد خوراکی احتیاج داریم که تکیهام را به اُپن دادم و به شوخی ناله زدم:?
_«وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و…»
که مجید با صدای بلند خندید?? و میخواست سر به سرم بگذارد که گلولهای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد:
_«بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!»
و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه سختی هایش چقدر شیرین است!??
⏪ ادامه دارد…
#سکوت_با_تزکیه_نفس_برکت_دارد :
#سکوت_با_تزکیه_نفس_برکت_دارد :
?بعضی خیلی ساکتند واین سکوت اگر از روی تزکیه نفس باشد خیلی برکت دارد، چون این سکوت دهن بستن است و دل را باز می کند و سِرّ آدم به حرف در می آید برخلاف باز بودن دهن به خصوص که نعوذبالله اگر از روی هرزگی و یاوه گویی باشد چه در خوراکش و چه در گفتارش که روح او هم هرزه می شود، از همین رو فرمودند اول اندیشه وانگهی گفتار، چانه چنین آدمی را عقل می گرداند.