#تلنگر
??????
❣#تلنگر
??به “یک روز” بعد از مردنم فکر می کنم؛
به آدم هایی که بیتابِ جای خالی من، گریه می کنند،
به خاطراتم که ناباورانه در ذهن عزیزانم، مرور خواهد شد
??به “یک سال” بعد از مردنم فکر می کنم؛
به آدم هایی که آخرین اشک هایشان را برای نبودنم می ریزند، و آماده می شوند برای فراموش کردنم، برای دلبستگی ها و دلخوشی های تازه!
??به “پنج سال” بعد از مردنم فکر می کنم؛
به آدم هایی که دیگر مرا یادشان رفته،
و به دنیایی که بدونِ وجود من هم پا برجاست!
??چه بیهوده زمانم برای دردهایی سپری شد که از من نبود،
برای دغدغه هایی که هیچ فایده ای برایم نداشت،
و افکار آزار دهنده ای، که فقط حواس مرا از زندگی ام پرت می کرد!
??چه رویاهایی که تا این لحظه در پستوی باورم سرکوب شد،
و چه کارهایی که باید می کردم اما نکردم !
??از همین ثانیه با خودم عهد می کنم برای آرزوهایم بجنگم.
برای بهتر شدن،
برای مفید بودن،
برای تمام اتفاقاتی که حال خودم و حال جهان را خوب می کند
??دیگر ثانیه ای را هدر نخواهم داد!
وقتی می دانم که قرار است یکی از همین روزها بی صدا بمیرم و بی رحمانه، لابلای چرخ دنده های زمان، فراموش شوم!
???????
لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور میخواهد مشکلاتِ شما را حل کند.
??لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور میخواهد مشکلاتِ شما را حل کند.
این مسئولیتِ اوست.
کارِ شما نیست.
کارِ شما این است که به او اعتماد داشته باشید.
??آن موقعیت را به خدا بسپارید و به او اعتماد کنید.
??خدای ما، خدای مافوقِ طبیعیست.
او محدود به قوانینِ طبیعت نیست.
در زندگی دفعتاً متوجه میشویم که خداوند کارهایی در زندگیمان کرده که خود به تنهایی حتی در رویا هم قادر به انجامش نبودهایم.
❣❣❣❣❣❣❣
لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور میخواهد مشکلاتِ شما را حل کند.
??لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور میخواهد مشکلاتِ شما را حل کند.
این مسئولیتِ اوست.
کارِ شما نیست.
کارِ شما این است که به او اعتماد داشته باشید.
??آن موقعیت را به خدا بسپارید و به او اعتماد کنید.
??خدای ما، خدای مافوقِ طبیعیست.
او محدود به قوانینِ طبیعت نیست.
در زندگی دفعتاً متوجه میشویم که خداوند کارهایی در زندگیمان کرده که خود به تنهایی حتی در رویا هم قادر به انجامش نبودهایم.
❣❣❣❣❣❣❣
لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور میخواهد مشکلاتِ شما را حل کند.
??لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور میخواهد مشکلاتِ شما را حل کند.
این مسئولیتِ اوست.
کارِ شما نیست.
کارِ شما این است که به او اعتماد داشته باشید.
??آن موقعیت را به خدا بسپارید و به او اعتماد کنید.
??خدای ما، خدای مافوقِ طبیعیست.
او محدود به قوانینِ طبیعت نیست.
در زندگی دفعتاً متوجه میشویم که خداوند کارهایی در زندگیمان کرده که خود به تنهایی حتی در رویا هم قادر به انجامش نبودهایم.
❣❣❣❣❣❣❣
پشیمانی قاضی از حکم اعدام
??????
❣پشیمانی قاضی از حکم اعدام
??کلاس را همهمه گرفته بود تا اینکه استاد وارد کلاس شد . کلاس را سکوت فرا گرفت . از اینکه روز اول دانشگاه بود هیجان خاصی داشتم .آه رشته حقوق .
??برای وارد شدن به این رشته خیلی تلاش کرده بودم و این باعث میشد احساس غرور کنم. در همین افکار به سر میبردم که ناگهان گویی استاد ذهن تمام دانشجوها را خوانده بود با صدایی رسا قبولی در کنکور و قبولی در این رشته رو به همه تبریک گفت .
??ایشان یکی از استادهای با تجربه بودند که از آوازه زیاد بی نصیب نبودند آنروز برایمان خاطره ای را تعریف کردند که باعث شد تمامی سالهایی که مشغول به تحصیل بوده ام خط و مشی من قرار بگیرد
??استاد یک مرد میانسال با موهای جو گندمی که در منصب قضاوت بودند. از آن روز سالهاست که میگذرد اما به خوبی خاطره ای که برایمان تعریف کردند ملکه ذهنم است .
??استاد سرفه ای کرد سینه اش را صاف کرد و با لحن آرامی گفت دانشجوهای عزیزم میدانم که همه شما رویایی قضاوت و وکالت را در سر دارید و به این امید وارد ین رشته مقدس شده اید ولی آگاه باشید وظیفه شما بسیار سنگین است وجدان بیدار میخواهید که هر لحظه شما را نهیب بزند .
??آهی کشید دستی بر موهای لختش کشید اینبار با افسوس گفت سالها پیش قاضی یکی از شعبه ها بودم تازه کار نبودم اما مثل الان خبره هم نبودم روزی برای پرونده ای مجبور به صدور حکم اعدام شدم آن روز را هنوز به یاد دارم بسیار ناراحت و غمگین بودم . یک ماهی گذشت و بعدا مشخص شد شخص به نا حق این حکم برایش صادر شده سی ء در شکستن حکم کردیم اما متاسفانه دیر شده بود بعضی اشتباهها قابل جبران نمی باشد.
??روزها گذشت تا اینکه روزی وقتی خواستم از شعبه خارج شوم خودکارم به زمین افتاد مردی سیاهپوش فریاد زد اهاااااای اسلحه ات افتاد با خشم نگاهش کردم و او در جواب نگاهم گفت تو با همین قلمت پدر مرا کشتی و به چوبه دار اویختی .
❣اشک در چشمان استاد حلقه بست اهی کشید و گفت مراقب باشید شاید اشتباه شما هیچ وقت قابل جبران نباشد . و خیلی زود دیر می شود .
???????
پشیمانی قاضی از حکم اعدام
??????
❣پشیمانی قاضی از حکم اعدام
??کلاس را همهمه گرفته بود تا اینکه استاد وارد کلاس شد . کلاس را سکوت فرا گرفت . از اینکه روز اول دانشگاه بود هیجان خاصی داشتم .آه رشته حقوق .
??برای وارد شدن به این رشته خیلی تلاش کرده بودم و این باعث میشد احساس غرور کنم. در همین افکار به سر میبردم که ناگهان گویی استاد ذهن تمام دانشجوها را خوانده بود با صدایی رسا قبولی در کنکور و قبولی در این رشته رو به همه تبریک گفت .
??ایشان یکی از استادهای با تجربه بودند که از آوازه زیاد بی نصیب نبودند آنروز برایمان خاطره ای را تعریف کردند که باعث شد تمامی سالهایی که مشغول به تحصیل بوده ام خط و مشی من قرار بگیرد
??استاد یک مرد میانسال با موهای جو گندمی که در منصب قضاوت بودند. از آن روز سالهاست که میگذرد اما به خوبی خاطره ای که برایمان تعریف کردند ملکه ذهنم است .
??استاد سرفه ای کرد سینه اش را صاف کرد و با لحن آرامی گفت دانشجوهای عزیزم میدانم که همه شما رویایی قضاوت و وکالت را در سر دارید و به این امید وارد ین رشته مقدس شده اید ولی آگاه باشید وظیفه شما بسیار سنگین است وجدان بیدار میخواهید که هر لحظه شما را نهیب بزند .
??آهی کشید دستی بر موهای لختش کشید اینبار با افسوس گفت سالها پیش قاضی یکی از شعبه ها بودم تازه کار نبودم اما مثل الان خبره هم نبودم روزی برای پرونده ای مجبور به صدور حکم اعدام شدم آن روز را هنوز به یاد دارم بسیار ناراحت و غمگین بودم . یک ماهی گذشت و بعدا مشخص شد شخص به نا حق این حکم برایش صادر شده سی ء در شکستن حکم کردیم اما متاسفانه دیر شده بود بعضی اشتباهها قابل جبران نمی باشد.
??روزها گذشت تا اینکه روزی وقتی خواستم از شعبه خارج شوم خودکارم به زمین افتاد مردی سیاهپوش فریاد زد اهاااااای اسلحه ات افتاد با خشم نگاهش کردم و او در جواب نگاهم گفت تو با همین قلمت پدر مرا کشتی و به چوبه دار اویختی .
❣اشک در چشمان استاد حلقه بست اهی کشید و گفت مراقب باشید شاید اشتباه شما هیچ وقت قابل جبران نباشد . و خیلی زود دیر می شود .
???????