#زیبا_و_خواندنی
#زیبا_و_خواندنی
نقل شده دو نفر از شیعیان در گذرگاهی از بغداد به مجلس بزرگی رسیدند.
پرسیدند: این مجلس متعلّق به کیست؟
گفتند: مجلس درس امام اعظم ابوحنیفه است .
راوی حکایت می گوید: رفیق من که اسمش فضل بن حسن بود و مردی متعصّب در مذهب شیعه، و در عین حال آدمی بحّاث و با اطلاع از مبانی مذهب بود، گفت:
من می روم و با این مرد مباحثه می کنم و تا او را ملزم و مجاب نکنم از این مکان نمی روم.
گفتم: این عالم بزرگی است و از عهدۀ بحث با او بر نمی آیی.
گفت: من معتقد به مذهب حقم و حق مغلوب نمی شود.
وارد مجلس شدیم و نشستیم و در یک فرصت مناسب، فضل از جا برخاست و گفت:
ایها العالم، من برادری دارم که رافضی است (یعنی شیعه است) و من هر چه می خواهم به او بفهمانم که ابوبکر بعد از پیامبر اکرم، افضل امّت و خلیفۀ به حق بوده قبول نمی کند و می گوید: علی بن ابیطالب، افضل و خلیفۀ به حق است. شما یک دلیل قاطعی به من یاد بدهید که به او بفهمانم و او را به راه راست بیاورم.
ابوحنیفه گفت: به برادرت بگو بهترین و روشن ترین دلیل این است که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله، همواره در میدان های جنگ، آن دو بزرگوار (ابوبکر و عمر) را کنارخود می نشاند و علی را مقابل نیزه و شمشیر دشمن می فرستاد! و این نشان می دهد که آن دو نفر، محبوب پیامبر بوده اند و چون آن حضرت می خواسته که آنها بعد از خودش جانشین باشند آنها را حفظ می کرد!و چون علی را دوست نمی داشت، طردش می کرد؛ و به میدان می فرستاد تا کشته شود و این بهترین دلیل بر افضلیت ابوبکر و عمر است!
⬅️فضل گفت: بله من این را به برادرم می گویم. ولی او از قرآن به من جواب می دهد که خداوند فرموده است:
«خداوند، مجاهدین را بر قاعدین ونشستگان برتری داده و اجری بزرگ برای آنان آماده است»
و به حکم این آیه، علی چون مجاهد بوده افضل از ابوبکر وعمراست که قاعد بوده اند.
ابوحنیفه گفت: به او بگو از این بهتر می خواهی که ابوبکر و عمر قبرشان کنار قبر پیامبر و چسبیده به قبر آن حضرت است؛ در حالی که قبر علی از قبر پیامبر دور افتاده و در عراق است!
⬅️فضل گفت: بله این را هم به برادرم می گویم. امّا او می گوید: آن ها غاصبانه در کنار پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله، دفن شده اند!
برای این که خداوند فرموده است:
« ای مؤمنان بدون اذن و اجازۀ پیامبر، داخل خانه اش نشوید…»
و می دانیم که رسول اکرم صلی الله علیه وآله در خانۀ خودش دفن شده و آن دو نفر بدون اذن در خانۀ آن حضرت دفن شده اند و محل دفن ایشان غصبی است.
ابوحنیفه که از این گفتگو سخت ناراحت شده بود تأمّلی کرد و سپس با لحنی تند گفت: به این برادر خبیثت بگو آنها غاصبانه در خانة پیامبر صلی الله علیه وآله دفن نشده اند! بلکه عایشه و حفصه که دختران آن دو بزرگوار و همسران پیامبر صلی الله علیه وآله بودند و از پیامبر صلی الله علیه وآله مهریه طلبکار بودند، پدرانشان را در مهریة خودشان دفن کردند!
⬅️فضل گفت : بله من این مطلب را هم به برادرم گفته ام ، ولی او باز آیه ای برای من می خواند و می گوید: پیامبر صلی الله علیه و آله به همسرانش بدهکار نبوده است.
برای اینکه خداوند فرموده است:
«ای پیامبر ما همسران تو را که مهرشان را پرداخته ای برای تو حلال کردیم»
طبق این آیه، پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله مهریۀ زن هایش را داده بود و وقتی که از دنیا رفت به زن هایش بدهکار نبوده است.
ابوحنیفه اندکی تأمّل کرد و گفت: به این برادرت بگو درست است که همسران پیامبر صلی الله علیه واله مهریّه طلبکار نبوده اند، اما سهم الارث که از ماتَرَک پیامبر داشته اند و ماتَرَک (یعنی آنچه پیامبر اکرم بعد از مرگش از خود باقی گذاشته) نیز همین خانه اش بوده و شرعاً سهمی هم از آن خانه به همسرانش می رسد و چون عایشه و حفصه وارث پیامبر صلی الله علیه وآله بوده اند پدرانشان را در سهم الارث خودشان دفن کرده اند و بنابراین غصبی در کار نبوده است!
⬅️فضل گفت : بله من این را هم به برادرم گفته ام. ولی او می گوید: شما آقایان سنّی ها مگر نمی گویید: پیامبر ارث نمی گذارد و خودتان حدیث نقل می کنید که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرموده است:
«ما پیامبران اصلاً ارث نمی گذاریم و هر چه از ما باقی مانده صدقه است»
پس طبق گفتة خودتان عایشه و حفصه سهم الارث نداشتهاند. به همان دلیلی که شما حضرت فاطمه علیها سلام را از فدک محروم کردید و گفتید: پیامبر صلی الله علیه وآله، ارث نمی گذارد آن دو همسر نیز نباید ارث ببرند. آیا دختر از پدر ارث نمی برد اما همسر از شوهر ارث می برد؟
سخن که به اینجا رسید ، ابوحنیفه حسابی از کوره در رفت و با لحنی خشم آلود فریاد کشید:
این مرد را بیرون کنید! این خودش رافضی است و اصلاً برادر هم ندارد!
?كنز الفوائد، ابو الفتوح كراجكي، ص 135
?احتجاج طبرسي، ج2، ص149
#شهید_مطهری:
#شهید_مطهری:
مرحوم ميرزا مهدی اصفهانی در مشهد مرد صاحبدلی بود. البته يک ذوق و سليقۀ خاصی داشت، مخصوصا خيلی دشمن فلسفه و فلاسفه بود كه خيلیها قبول نداشتند، ولی مرد وارستهای بود.
يک وقت پای صحبت ایشان بودم اين آيه را عنوان كرد: «فَاذْكُرُوني أَذْكُرْكُمْ». چون خودش مرد باحالی بود میگفت برای يک آدم صاحبدل چيزی از اين بالاتر نيست که من را ياد كنيد، شما را ياد كنم. اين احساسی است كه به يک آدم باحال دست میدهد. اصلا خود این مطلب يک پيام عاشقانه است.
?انسانشناسی قرآن، ص۱۳۳
يكي از خوبان و فضلاي با تقوا و اهل معناي حوزه علميه قم ميگفت:
يكي از خوبان و فضلاي با تقوا و اهل معناي حوزه علميه قم ميگفت:
طلبهاي نوجوان بودم و همراه برادر كوچكترم از روستاي خود، براي تحصيل به حوزه علميه قم آمده بوديم. در آن زمان من و برادرم در يكي از حجرههاي مدرسه فيضيه ساكن بوديم.
من از كودكي روضهخواني را از پدرم ياد گرفته بودم و در روستاي خودمان براي مردم نوحه و روضه ميخواندم. اين روضه خوانيها در قم نيز ادامه پيدا كرد و با آنكه طلبهاي مبتدي و نوجوان بودم، بعضيها از اين روضههاي من خوششان آمده بود و مبالغي نيز به من پرداخت ميكردند.
من هم با توجه به درآمدهاي روضهخواني و همچنين با توجه به كمكهايي كه پدرمان براي ما ميفرستاد، تصميم گرفته بودم از پول و شهريه حوزه استفاده نكنم.
مدتي گذشت و من يك روز از قصد و نيتم در روضه خواني و از اينكه تا آن زمان براي روضه خواندن پول گرفتهام، بسيار پشيمان و ناراحت شده بودم. احساس ميكردم ديگر نبايد براي روضه خواندن، پولي قبول كنم و فقط و فقط بايد براي امام حسينعليه السلام روضه بخوانم. اين تصميم كه بر گرفته از شور و حال و هواي نوجواني و جواني بود، فوري به اجرا درآمد!
مدتها بعد، براي پدرمان مشكلاتي به وجود آمد و كمكهاي پدرمان نيز رفته رفته كمتر و كمتر شد.
ما به شدت در تنگنا و سختي افتاده بوديم و اوضاع و احوال ما روز به روز سختتر و سختتر ميشد.
عاقبت اين مشكلات و سختيها ما را مجبور كرد تا با دعايي خاص به امام زمانعليه السلام متوسل شويم.
ما طلبههايي روستايي و ساده بوديم و اين سادگي سبب شده بود تا ما با آن توسل فقط خوراكيها و چيزهاي مورد نيازمان را بخواهيم. ما با آن سادگي و حال و هواي خاصي كه داشتيم فقط مقداري معين آرد، گوشت، روغن، نمك، قند و اين طور چيزها را از ساحت مقدس امام زمانعليه السلام خواسته بوديم!
من به برادرم كه از من كم سن و سالتر بود تاكيد كرده بودم هيچكس نبايد از اين وضعيت و از اين توسل با خبر شود ما هر روز در و پنجرههاي حجره را ميبستيم و به دعا و توسل مشغول ميشديم.
روزهاي زيادي گذشت و ما هر روز با شكمهاي گرسنه، در خلوت و به دور از چشمهاي دوستان و طلبههاي مدرسه براي دست يافتن به آن احتياجات و خوراكيهابه امام زمان حضرت بقيه الله الاعظمعليه السلام متوسل ميشديم تا اينكه يك روز در حال توسل ديديم در ميزنند!
رفتيم در را باز كرديم. آقايي غريبه و ناآشنا در جلوي حجره ما ايستاده بود. هيچ يك از ما تا آن روز آن آقا را نديده بوديم. محاسني جوگندمي مايل به سفيدي و قيافهاي بسيار مهربان و دلنشين داشت؛ عرق چيني بر سر و عبايي نيز بر دوشش بود.
بعد از سلام و عليك، به يك باره عباي او كنار رفت و ما را به شدت متحير كرد. آن پيرمرد در زير عبايش كيسهاي در دست داشت. در آن، همان خوراكيهايي بود كه ما از امام زمانعليه السلام طلب كرده بوديم! آن پيرمرد آن بنده صالح و با تقواي خدا آن كيسه را به سوي من گرفت و با يك صفا و لبخندي بسيار معنادار و نافذ گفت:
«آدم كه از امام زمانشعليه السلام اين چيزها را كه طلب نميكند… آدم بايد از امام زمانشعليه السلام فقط خود آن حضرت را بخواهد…»
آن پيرمرد، همان حاج آقا فخر تهراني بود و اين چنين شد كه من با حاج آقا فخر آشنا شدم. در آن زمان ايشان هنوز در تهران ساكن بود و فقط براي زيارت حضرت معصومهعليها السلام و مسجد مقدس جمكران به قم رفت و آمد داشت.
يكي از خوبان و فضلاي با تقوا و اهل معناي حوزه علميه قم ميگفت:
يكي از خوبان و فضلاي با تقوا و اهل معناي حوزه علميه قم ميگفت:
طلبهاي نوجوان بودم و همراه برادر كوچكترم از روستاي خود، براي تحصيل به حوزه علميه قم آمده بوديم. در آن زمان من و برادرم در يكي از حجرههاي مدرسه فيضيه ساكن بوديم.
من از كودكي روضهخواني را از پدرم ياد گرفته بودم و در روستاي خودمان براي مردم نوحه و روضه ميخواندم. اين روضه خوانيها در قم نيز ادامه پيدا كرد و با آنكه طلبهاي مبتدي و نوجوان بودم، بعضيها از اين روضههاي من خوششان آمده بود و مبالغي نيز به من پرداخت ميكردند.
من هم با توجه به درآمدهاي روضهخواني و همچنين با توجه به كمكهايي كه پدرمان براي ما ميفرستاد، تصميم گرفته بودم از پول و شهريه حوزه استفاده نكنم.
مدتي گذشت و من يك روز از قصد و نيتم در روضه خواني و از اينكه تا آن زمان براي روضه خواندن پول گرفتهام، بسيار پشيمان و ناراحت شده بودم. احساس ميكردم ديگر نبايد براي روضه خواندن، پولي قبول كنم و فقط و فقط بايد براي امام حسينعليه السلام روضه بخوانم. اين تصميم كه بر گرفته از شور و حال و هواي نوجواني و جواني بود، فوري به اجرا درآمد!
مدتها بعد، براي پدرمان مشكلاتي به وجود آمد و كمكهاي پدرمان نيز رفته رفته كمتر و كمتر شد.
ما به شدت در تنگنا و سختي افتاده بوديم و اوضاع و احوال ما روز به روز سختتر و سختتر ميشد.
عاقبت اين مشكلات و سختيها ما را مجبور كرد تا با دعايي خاص به امام زمانعليه السلام متوسل شويم.
ما طلبههايي روستايي و ساده بوديم و اين سادگي سبب شده بود تا ما با آن توسل فقط خوراكيها و چيزهاي مورد نيازمان را بخواهيم. ما با آن سادگي و حال و هواي خاصي كه داشتيم فقط مقداري معين آرد، گوشت، روغن، نمك، قند و اين طور چيزها را از ساحت مقدس امام زمانعليه السلام خواسته بوديم!
من به برادرم كه از من كم سن و سالتر بود تاكيد كرده بودم هيچكس نبايد از اين وضعيت و از اين توسل با خبر شود ما هر روز در و پنجرههاي حجره را ميبستيم و به دعا و توسل مشغول ميشديم.
روزهاي زيادي گذشت و ما هر روز با شكمهاي گرسنه، در خلوت و به دور از چشمهاي دوستان و طلبههاي مدرسه براي دست يافتن به آن احتياجات و خوراكيهابه امام زمان حضرت بقيه الله الاعظمعليه السلام متوسل ميشديم تا اينكه يك روز در حال توسل ديديم در ميزنند!
رفتيم در را باز كرديم. آقايي غريبه و ناآشنا در جلوي حجره ما ايستاده بود. هيچ يك از ما تا آن روز آن آقا را نديده بوديم. محاسني جوگندمي مايل به سفيدي و قيافهاي بسيار مهربان و دلنشين داشت؛ عرق چيني بر سر و عبايي نيز بر دوشش بود.
بعد از سلام و عليك، به يك باره عباي او كنار رفت و ما را به شدت متحير كرد. آن پيرمرد در زير عبايش كيسهاي در دست داشت. در آن، همان خوراكيهايي بود كه ما از امام زمانعليه السلام طلب كرده بوديم! آن پيرمرد آن بنده صالح و با تقواي خدا آن كيسه را به سوي من گرفت و با يك صفا و لبخندي بسيار معنادار و نافذ گفت:
«آدم كه از امام زمانشعليه السلام اين چيزها را كه طلب نميكند… آدم بايد از امام زمانشعليه السلام فقط خود آن حضرت را بخواهد…»
آن پيرمرد، همان حاج آقا فخر تهراني بود و اين چنين شد كه من با حاج آقا فخر آشنا شدم. در آن زمان ايشان هنوز در تهران ساكن بود و فقط براي زيارت حضرت معصومهعليها السلام و مسجد مقدس جمكران به قم رفت و آمد داشت.
پاک بودن یا نا پاک بودن در اختیار من است .
✅ عادت
♦️روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد.
مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود.
دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت.
♦️تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است.
او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.
کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد.
♦️در حقیقت حضرت مولانا مطرح می کند که????
انسان اگر به خباثت ها و کثیفی ها و بدی ها عادت کند آنچه خوی و ملکه باطنی او شده است همان ذات او خواهد بود و همان نفس اعمالش پاداش او خواهند بود و هیچ وقت پاکی ها و حقایق باطنی معنوی برای او بیدار کننده نخواهد بود ….
پاک بودن یا نا پاک بودن در اختیار من است .
#آیت_الله_بهجت
#آیت_الله_بهجت
آیا میشود رئیس و مولای ما حضرت ولیعصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف محزون باشد، و ما خوشحال باشیم؟! او در اثر ابتلای دوستان، گریان باشد و ما خندان و خوشحال باشیم و در عین حال، خود را تابع آن حضرت بدانیم؟
با وجود اعتقاد داشتن به رئیسی که عینُاللهالناظره است، آیا میتوانیم از نظر الهی فرار کنیم و یا خود را پنهان کنیم؛ و هر کاری را که خواستیم، انجام دهیم؟! چه پاسخی خواهیم داد؟