#شهید_مطهری:
#شهید_مطهری:
مرحوم ميرزا مهدی اصفهانی در مشهد مرد صاحبدلی بود. البته يک ذوق و سليقۀ خاصی داشت، مخصوصا خيلی دشمن فلسفه و فلاسفه بود كه خيلیها قبول نداشتند، ولی مرد وارستهای بود.
يک وقت پای صحبت ایشان بودم اين آيه را عنوان كرد: «فَاذْكُرُوني أَذْكُرْكُمْ». چون خودش مرد باحالی بود میگفت برای يک آدم صاحبدل چيزی از اين بالاتر نيست که من را ياد كنيد، شما را ياد كنم. اين احساسی است كه به يک آدم باحال دست میدهد. اصلا خود این مطلب يک پيام عاشقانه است.
?انسانشناسی قرآن، ص۱۳۳
يكي از خوبان و فضلاي با تقوا و اهل معناي حوزه علميه قم ميگفت:
يكي از خوبان و فضلاي با تقوا و اهل معناي حوزه علميه قم ميگفت:
طلبهاي نوجوان بودم و همراه برادر كوچكترم از روستاي خود، براي تحصيل به حوزه علميه قم آمده بوديم. در آن زمان من و برادرم در يكي از حجرههاي مدرسه فيضيه ساكن بوديم.
من از كودكي روضهخواني را از پدرم ياد گرفته بودم و در روستاي خودمان براي مردم نوحه و روضه ميخواندم. اين روضه خوانيها در قم نيز ادامه پيدا كرد و با آنكه طلبهاي مبتدي و نوجوان بودم، بعضيها از اين روضههاي من خوششان آمده بود و مبالغي نيز به من پرداخت ميكردند.
من هم با توجه به درآمدهاي روضهخواني و همچنين با توجه به كمكهايي كه پدرمان براي ما ميفرستاد، تصميم گرفته بودم از پول و شهريه حوزه استفاده نكنم.
مدتي گذشت و من يك روز از قصد و نيتم در روضه خواني و از اينكه تا آن زمان براي روضه خواندن پول گرفتهام، بسيار پشيمان و ناراحت شده بودم. احساس ميكردم ديگر نبايد براي روضه خواندن، پولي قبول كنم و فقط و فقط بايد براي امام حسينعليه السلام روضه بخوانم. اين تصميم كه بر گرفته از شور و حال و هواي نوجواني و جواني بود، فوري به اجرا درآمد!
مدتها بعد، براي پدرمان مشكلاتي به وجود آمد و كمكهاي پدرمان نيز رفته رفته كمتر و كمتر شد.
ما به شدت در تنگنا و سختي افتاده بوديم و اوضاع و احوال ما روز به روز سختتر و سختتر ميشد.
عاقبت اين مشكلات و سختيها ما را مجبور كرد تا با دعايي خاص به امام زمانعليه السلام متوسل شويم.
ما طلبههايي روستايي و ساده بوديم و اين سادگي سبب شده بود تا ما با آن توسل فقط خوراكيها و چيزهاي مورد نيازمان را بخواهيم. ما با آن سادگي و حال و هواي خاصي كه داشتيم فقط مقداري معين آرد، گوشت، روغن، نمك، قند و اين طور چيزها را از ساحت مقدس امام زمانعليه السلام خواسته بوديم!
من به برادرم كه از من كم سن و سالتر بود تاكيد كرده بودم هيچكس نبايد از اين وضعيت و از اين توسل با خبر شود ما هر روز در و پنجرههاي حجره را ميبستيم و به دعا و توسل مشغول ميشديم.
روزهاي زيادي گذشت و ما هر روز با شكمهاي گرسنه، در خلوت و به دور از چشمهاي دوستان و طلبههاي مدرسه براي دست يافتن به آن احتياجات و خوراكيهابه امام زمان حضرت بقيه الله الاعظمعليه السلام متوسل ميشديم تا اينكه يك روز در حال توسل ديديم در ميزنند!
رفتيم در را باز كرديم. آقايي غريبه و ناآشنا در جلوي حجره ما ايستاده بود. هيچ يك از ما تا آن روز آن آقا را نديده بوديم. محاسني جوگندمي مايل به سفيدي و قيافهاي بسيار مهربان و دلنشين داشت؛ عرق چيني بر سر و عبايي نيز بر دوشش بود.
بعد از سلام و عليك، به يك باره عباي او كنار رفت و ما را به شدت متحير كرد. آن پيرمرد در زير عبايش كيسهاي در دست داشت. در آن، همان خوراكيهايي بود كه ما از امام زمانعليه السلام طلب كرده بوديم! آن پيرمرد آن بنده صالح و با تقواي خدا آن كيسه را به سوي من گرفت و با يك صفا و لبخندي بسيار معنادار و نافذ گفت:
«آدم كه از امام زمانشعليه السلام اين چيزها را كه طلب نميكند… آدم بايد از امام زمانشعليه السلام فقط خود آن حضرت را بخواهد…»
آن پيرمرد، همان حاج آقا فخر تهراني بود و اين چنين شد كه من با حاج آقا فخر آشنا شدم. در آن زمان ايشان هنوز در تهران ساكن بود و فقط براي زيارت حضرت معصومهعليها السلام و مسجد مقدس جمكران به قم رفت و آمد داشت.
يكي از خوبان و فضلاي با تقوا و اهل معناي حوزه علميه قم ميگفت:
يكي از خوبان و فضلاي با تقوا و اهل معناي حوزه علميه قم ميگفت:
طلبهاي نوجوان بودم و همراه برادر كوچكترم از روستاي خود، براي تحصيل به حوزه علميه قم آمده بوديم. در آن زمان من و برادرم در يكي از حجرههاي مدرسه فيضيه ساكن بوديم.
من از كودكي روضهخواني را از پدرم ياد گرفته بودم و در روستاي خودمان براي مردم نوحه و روضه ميخواندم. اين روضه خوانيها در قم نيز ادامه پيدا كرد و با آنكه طلبهاي مبتدي و نوجوان بودم، بعضيها از اين روضههاي من خوششان آمده بود و مبالغي نيز به من پرداخت ميكردند.
من هم با توجه به درآمدهاي روضهخواني و همچنين با توجه به كمكهايي كه پدرمان براي ما ميفرستاد، تصميم گرفته بودم از پول و شهريه حوزه استفاده نكنم.
مدتي گذشت و من يك روز از قصد و نيتم در روضه خواني و از اينكه تا آن زمان براي روضه خواندن پول گرفتهام، بسيار پشيمان و ناراحت شده بودم. احساس ميكردم ديگر نبايد براي روضه خواندن، پولي قبول كنم و فقط و فقط بايد براي امام حسينعليه السلام روضه بخوانم. اين تصميم كه بر گرفته از شور و حال و هواي نوجواني و جواني بود، فوري به اجرا درآمد!
مدتها بعد، براي پدرمان مشكلاتي به وجود آمد و كمكهاي پدرمان نيز رفته رفته كمتر و كمتر شد.
ما به شدت در تنگنا و سختي افتاده بوديم و اوضاع و احوال ما روز به روز سختتر و سختتر ميشد.
عاقبت اين مشكلات و سختيها ما را مجبور كرد تا با دعايي خاص به امام زمانعليه السلام متوسل شويم.
ما طلبههايي روستايي و ساده بوديم و اين سادگي سبب شده بود تا ما با آن توسل فقط خوراكيها و چيزهاي مورد نيازمان را بخواهيم. ما با آن سادگي و حال و هواي خاصي كه داشتيم فقط مقداري معين آرد، گوشت، روغن، نمك، قند و اين طور چيزها را از ساحت مقدس امام زمانعليه السلام خواسته بوديم!
من به برادرم كه از من كم سن و سالتر بود تاكيد كرده بودم هيچكس نبايد از اين وضعيت و از اين توسل با خبر شود ما هر روز در و پنجرههاي حجره را ميبستيم و به دعا و توسل مشغول ميشديم.
روزهاي زيادي گذشت و ما هر روز با شكمهاي گرسنه، در خلوت و به دور از چشمهاي دوستان و طلبههاي مدرسه براي دست يافتن به آن احتياجات و خوراكيهابه امام زمان حضرت بقيه الله الاعظمعليه السلام متوسل ميشديم تا اينكه يك روز در حال توسل ديديم در ميزنند!
رفتيم در را باز كرديم. آقايي غريبه و ناآشنا در جلوي حجره ما ايستاده بود. هيچ يك از ما تا آن روز آن آقا را نديده بوديم. محاسني جوگندمي مايل به سفيدي و قيافهاي بسيار مهربان و دلنشين داشت؛ عرق چيني بر سر و عبايي نيز بر دوشش بود.
بعد از سلام و عليك، به يك باره عباي او كنار رفت و ما را به شدت متحير كرد. آن پيرمرد در زير عبايش كيسهاي در دست داشت. در آن، همان خوراكيهايي بود كه ما از امام زمانعليه السلام طلب كرده بوديم! آن پيرمرد آن بنده صالح و با تقواي خدا آن كيسه را به سوي من گرفت و با يك صفا و لبخندي بسيار معنادار و نافذ گفت:
«آدم كه از امام زمانشعليه السلام اين چيزها را كه طلب نميكند… آدم بايد از امام زمانشعليه السلام فقط خود آن حضرت را بخواهد…»
آن پيرمرد، همان حاج آقا فخر تهراني بود و اين چنين شد كه من با حاج آقا فخر آشنا شدم. در آن زمان ايشان هنوز در تهران ساكن بود و فقط براي زيارت حضرت معصومهعليها السلام و مسجد مقدس جمكران به قم رفت و آمد داشت.
پاک بودن یا نا پاک بودن در اختیار من است .
✅ عادت
♦️روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد.
مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود.
دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت.
♦️تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است.
او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.
کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد.
♦️در حقیقت حضرت مولانا مطرح می کند که????
انسان اگر به خباثت ها و کثیفی ها و بدی ها عادت کند آنچه خوی و ملکه باطنی او شده است همان ذات او خواهد بود و همان نفس اعمالش پاداش او خواهند بود و هیچ وقت پاکی ها و حقایق باطنی معنوی برای او بیدار کننده نخواهد بود ….
پاک بودن یا نا پاک بودن در اختیار من است .
#آیت_الله_بهجت
#آیت_الله_بهجت
آیا میشود رئیس و مولای ما حضرت ولیعصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف محزون باشد، و ما خوشحال باشیم؟! او در اثر ابتلای دوستان، گریان باشد و ما خندان و خوشحال باشیم و در عین حال، خود را تابع آن حضرت بدانیم؟
با وجود اعتقاد داشتن به رئیسی که عینُاللهالناظره است، آیا میتوانیم از نظر الهی فرار کنیم و یا خود را پنهان کنیم؛ و هر کاری را که خواستیم، انجام دهیم؟! چه پاسخی خواهیم داد؟
أللّهمَّ صلِّ وَ سَلِّم، وَ زِد وَ بارِک، عَلی:
أللّهمَّ صلِّ وَ سَلِّم، وَ زِد وَ بارِک، عَلی:
صاحبِ الدَّعوَةِ النَّبویَّة،وَ الصَّولَةِ الحَیدریَّة،
والعِصمَةِ الفاطِمیَّة،و الحِلمِ الحَسَنِیَّة،و الشّجاعَةِ الحُسَینِیَّة،و العِبادَةِ السَّجّادِیَّة،و المآثِرِ الباقِریَّة،
و الآثار الجَعفَرِیَّة،و العُلومِ الکاظِمیَّة،و الحُجَجِ الرَّضَوِیَّة،و الجُودِ التَّقَوِیَّة،و النَّقاوَةِ النَقَوِیَّة،و
الهَیبَةِ العَسکَریَّة،و الغَیبَةِ الإلهیَّة،القائمِ بِالحَقِّ،
و الدّاعی إلی الصِّدقِ المُطلَقِ، کَلمةِ الله، و أمانِ الله، و حُجّةِ الله، القائمِ بِأمرِ الله، المُقسِطِ لِدینِ الله، الغالِبِ لِأمرِ اللهِ، و الذّابِّ عن حَرَمِ الله، إمام السّرِّ والعَلَنِ، دافعِ الکَربِ والمِحَن، صاحبِ الجُودِ و المِنَن، الإمامِ بِالحَقِّ، أبی القاسِم محمّدِ بن
الحَسن، صاحبِ العَصرِ والزَّمان، وقاطعِ البُرهان، و خَلیفةِ الرَّحمان، و شَریکِ القُرآن، و مُظهرِ الإیمان، و سیِّد الإنسِ و الجانّ، صَلَوات اللهِ و سلَامُهُ عَلیه و علیهِم أجمَعین.
الصَّلاةُ و السَّلامُ عَلیک، یا وَصیَّ الحَسَن، و الخَلَفَ الصّالِح، یا إمامَ زَمانِنا، أیُّها القائمُ المُنتَظَرُ المَهدِیّ، یابنَ رسول الله، یَابنَ أمیرِالمُؤمنین، یا إمام المسلمین! یا حُجَّةاللهِ عَلی خَلقه! یا سَیِّدنا و مولانا! إنّا تَوَجَّهنا، و استَشفَعنا، وَ تَوَسَّلنا بِکَ إلی اللهِ، وَ قَدَّمناکَ بَینَ یَدَی حاجاتِنا، فِی الدُّنیا و الآخِرَة، یا وجیهاً عِندَ الله، إشفَع لَنا عِندَ الله.