يكي از خوبان و فضلاي با تقوا و اهل معناي حوزه علميه قم ميگفت:
يكي از خوبان و فضلاي با تقوا و اهل معناي حوزه علميه قم ميگفت:
طلبهاي نوجوان بودم و همراه برادر كوچكترم از روستاي خود، براي تحصيل به حوزه علميه قم آمده بوديم. در آن زمان من و برادرم در يكي از حجرههاي مدرسه فيضيه ساكن بوديم.
من از كودكي روضهخواني را از پدرم ياد گرفته بودم و در روستاي خودمان براي مردم نوحه و روضه ميخواندم. اين روضه خوانيها در قم نيز ادامه پيدا كرد و با آنكه طلبهاي مبتدي و نوجوان بودم، بعضيها از اين روضههاي من خوششان آمده بود و مبالغي نيز به من پرداخت ميكردند.
من هم با توجه به درآمدهاي روضهخواني و همچنين با توجه به كمكهايي كه پدرمان براي ما ميفرستاد، تصميم گرفته بودم از پول و شهريه حوزه استفاده نكنم.
مدتي گذشت و من يك روز از قصد و نيتم در روضه خواني و از اينكه تا آن زمان براي روضه خواندن پول گرفتهام، بسيار پشيمان و ناراحت شده بودم. احساس ميكردم ديگر نبايد براي روضه خواندن، پولي قبول كنم و فقط و فقط بايد براي امام حسينعليه السلام روضه بخوانم. اين تصميم كه بر گرفته از شور و حال و هواي نوجواني و جواني بود، فوري به اجرا درآمد!
مدتها بعد، براي پدرمان مشكلاتي به وجود آمد و كمكهاي پدرمان نيز رفته رفته كمتر و كمتر شد.
ما به شدت در تنگنا و سختي افتاده بوديم و اوضاع و احوال ما روز به روز سختتر و سختتر ميشد.
عاقبت اين مشكلات و سختيها ما را مجبور كرد تا با دعايي خاص به امام زمانعليه السلام متوسل شويم.
ما طلبههايي روستايي و ساده بوديم و اين سادگي سبب شده بود تا ما با آن توسل فقط خوراكيها و چيزهاي مورد نيازمان را بخواهيم. ما با آن سادگي و حال و هواي خاصي كه داشتيم فقط مقداري معين آرد، گوشت، روغن، نمك، قند و اين طور چيزها را از ساحت مقدس امام زمانعليه السلام خواسته بوديم!
من به برادرم كه از من كم سن و سالتر بود تاكيد كرده بودم هيچكس نبايد از اين وضعيت و از اين توسل با خبر شود ما هر روز در و پنجرههاي حجره را ميبستيم و به دعا و توسل مشغول ميشديم.
روزهاي زيادي گذشت و ما هر روز با شكمهاي گرسنه، در خلوت و به دور از چشمهاي دوستان و طلبههاي مدرسه براي دست يافتن به آن احتياجات و خوراكيهابه امام زمان حضرت بقيه الله الاعظمعليه السلام متوسل ميشديم تا اينكه يك روز در حال توسل ديديم در ميزنند!
رفتيم در را باز كرديم. آقايي غريبه و ناآشنا در جلوي حجره ما ايستاده بود. هيچ يك از ما تا آن روز آن آقا را نديده بوديم. محاسني جوگندمي مايل به سفيدي و قيافهاي بسيار مهربان و دلنشين داشت؛ عرق چيني بر سر و عبايي نيز بر دوشش بود.
بعد از سلام و عليك، به يك باره عباي او كنار رفت و ما را به شدت متحير كرد. آن پيرمرد در زير عبايش كيسهاي در دست داشت. در آن، همان خوراكيهايي بود كه ما از امام زمانعليه السلام طلب كرده بوديم! آن پيرمرد آن بنده صالح و با تقواي خدا آن كيسه را به سوي من گرفت و با يك صفا و لبخندي بسيار معنادار و نافذ گفت:
«آدم كه از امام زمانشعليه السلام اين چيزها را كه طلب نميكند… آدم بايد از امام زمانشعليه السلام فقط خود آن حضرت را بخواهد…»
آن پيرمرد، همان حاج آقا فخر تهراني بود و اين چنين شد كه من با حاج آقا فخر آشنا شدم. در آن زمان ايشان هنوز در تهران ساكن بود و فقط براي زيارت حضرت معصومهعليها السلام و مسجد مقدس جمكران به قم رفت و آمد داشت.