جناب آقای حاج سیّد جلال رئیس السادات تعریف کردند: روزی آقای امیری، استاد قرآن نزد من آمده و جریانی را برایم نقل کردند. ایشان گفتند: مدّتی قبل همراه آقای مرویان از مشهد عازم تهران بودم، در بین راه اتوبوس ما خراب شد هنگامی که پیاده شدیم و منتظر ماشین دیگری بودیم متوجه شدم که در بیابان نزدیک کوه یک نفر سفیدپوش همچون خواجهی خضر ایستاده است. به طرف او به راه افتادم وقتی نزدیک او رسیدم دیدم اصلاً متوّجه من نیست و در عالم دیگری به سر میبرد.
هنگامی که به ایشان سلام کردم. جوابم را دادند و پرسیدند: شما از مشهد میآیید؟
عرض کردم : بله.
مجدّداً پرسیدند: از آیة الله قمی چه خبر؟
عرض کردم: حالشان خوب بود.
فرمودند: خیر آقاجان! مثل اینکه شما خبر ندارید: من دیدم که آیة الله قمی را دستگیر کرده و با خود بردند.
جاج آقای امیری میگفتند: آنچه که بیش از هر چیز برایم شگفتآور بود این بود که با زبان قرآن با من تکلّم میکردند! و با اینکه تا آن موقع ایشان را ندیده بودم و نگفته بودم که من استاد قرآن هستم.
بالاخره با ایشان خداحافظی کرده و با آقای مرویان به تهران رفتیم. امّا از موقعی که با ایشان خداحافظی کردم و به تهران رفتم تا وقتی که به مشهد بازگشتم در فکر ایشان بودم و با خود میگفتم: این شخص چه کسی بود؟ و از اینکه نام ایشان را نپرسیده بودم بسیار ناراحت بودم.
بعد از مدّتی در حالی که سخت در همین فکر بودم به یکی از دوستانم برخورد کردم، او از من پرسید: چرا اینقدر ناراحت هستید؟ و اصرار کرد تا علّت ناراحتیم را فهمید.
بنده هم جریانی را که در بین جاده برایم اتفاق افتاده بود برایش بازگو کردم. او تبسمی نموده و گفت: شخصی که به دنبالش میگردی زمانی در خانهی حاج سید جلال رئیس السادات به سر میبردند، به آنجا برو شاید ایشان را ببینی.
آقای حاج سید جلال میگفتند: بعد از اینکه آقای امیری، ماجرای خود را تعریف کردند: به ایشان گفتم: اسم آن شخصی که با او برخورد کردهاید، آقای مجتهدی میباشد که هم اکنون در منزل ما به سر میبرند.
آقای امیری تقاضا کردند که ایشان را نزد آقا ببرم، گفتم: مانعی ندارد.
چند روز بعد آقای امیری به منزل ما آمده و مشاهده کردند ایشان همان آقایی هستند که در بیابان دیده بودند.
آقای امیری میگفتند: هنگامی که خدمت آقای مجتهدی رسیدم به ایشان عرض کردم: مدّتی است عیالم مریض میباشد و خود نیز دچار گرفتاریهای متعددی شدهام و به طور کلی زندگی نابسامانی پیدا کردهام، اگر ممکن است دعایی بفرمائید تا گرفتاریهایم برطرف شود.
آقا تأملی کرده و فرمودند: بله، کسی که رَحِمَش را از خانه دور کند، این چیزها را هم دارد، پیرمردی از بستگانتان از شما دلگیر و ناراحت شده است، شما دل او را شکستهاید، او در آن حال آهی کشیده که به سبب آن، گرفتاری به شما روی آورده است و تا هنگامی که دل او را بدست نیاورید این گرفتاریها بر طرف نخواهد شد و عیالتان روز به روز بدتر میشود.
آقای امیری میگفتند: هر چه در آن موقع فکر کردم چه کسی از من دل آزرده شده به نتیجهای نرسیدم. وقتی به خانه رفتم مسأله را با عیالم در میان گذاشتم و او هم متوجه نشد. بالاخره آنقدر فکر کردیم تا اینکه پی بردیم جریان چیست.
قضیه از این قرار بود که مدّتی قبل پیرمردی درب منزل ما آمده و اظهار داشت: من از اقوام پدرتان هستم امّا شما مرا نمیشناسید، اگر امکان دارد به من کمکی کنید.
بنده که تا آن موقع او را ندیده بودم، گفتم: دروغ نگو، من تا بحال یک مرتبه هم تو را ندیدهام آنگاه درب را بر روی او بستم و او هم با ناراحتی بسیار آنجا را ترک کرد. وقتی متوجه شدم عیب کار از کجاست شروع به جستجو کردم و بعد از شناسائی آن پیرمرد فهمیدم راست میگفته و از اقوام دور ما محسوب میشود. بالاخره به او کمک نموده و دل او را به دست آوردم و پس از آن زندگیم به حالت عادی بازگشت و گرفتاریهایم یکی پس از دیگری برطرف گردیدو عیالم نیز سلامتیش را بدست آورد.
?لاله ای از ملکوت