...
یکی از دوستان بیریا، که مداح معروفی است، نقل میکند: ظهر روز عاشورا، یکی از همسایگان که پیرزنی با دو یتیم بود به من تک زنگ زد و من فهمیدم، گرسنه و دنبال غذای نذری هستند.
در زیرزمین هیئت غذا آماده کرده بودند، وقتی مراسم تمام شد قابلمهای از خانه آوردم تا غذا بگیرم. خیلی خجالت میکشیدم که اگر کسی ببیند با خود میگوید: عجب مداح گرسنهای است و طمعکار. که هم غذاخورده و هم با اینکه بینیاز است ولی غذا میبرد و آبرویم برود.
در این حال صدایی از درونم شنیدم که گفت: ای نادان جاهل، وقتی که گناه میکردی نگران آبروی خود نبودی! و او میتوانست آبروی تو را ببرد ولی رحمت و ستارالعیوب بودنش مانع شد، الان که کار نیک میکنی میترسی آبروی تو را ببرد؟!!!
خدا را چه فرض کردهای؟؟!!!
بدون توجه به نظر مردم قابلمه را از آشپزخانه خارج کردم دیدم از آن جمعیت تنها کسی که نمیبینند من هستم.