ابن عباس مىگوید
ابن عباس مىگوید: چون امام مجتبی (علیه السلام) به شهادت رسیدند، امام حسین(علیه السلام) ، من، عبدالله بن جعفر و على پسرم را طلبید و آن حضرت را غسل داد.
طبق وصیت آن حضرت، خواستند او را در کنار جد بزرگوارش دفن کنند؛ اما عایشه در حالى که بر قاطرى سوار شده بود با استناد به این که «این خانة من است و اجازة ورود به آن را نمىدهم»، مانع از این کار شد و یک بار دیگر کینة خود را نسبت به فرزندان فاطمه زهرا(سلام الله علیها) نشان داد و فریاد زد: «ما را با شما چه کار! آیا مىخواهید شخصى را به خانة من وارد کنید که من او را دوست ندارم؟!»
قاسم فرزند محمد بن ابوبکر نزد عایشه آمد و گفت: «اى عمه! ما هنوز سرهاى خود را از سرافکندگى روز جمل سرخ موی نشستهایم، آیا برآنى که روزى هم به نام روز قاطر مشهور شود؟!»
مروان هم در این میان هیزم کش این آتش شده بود و بنى امیه را تحریک مىکرد و فریاد مىزد: « مگذارید حسن در خانه پیامبر دفن شود؛ چگونه فرزند قاتل عثمان، در کنار قبر پیامبر دفن شود، اما عثمان در بقیع ؟!
ابن عباس خطاب به عایشه گفت: « وا اسفا! یک روز بر شتر سوار مىشوى و یک روز بر قاطر، مىخواهى نور خدا را فرو نشانى و با دوستان خدا جنگ کنى و میان رسول خدا(صلی الله علیه و اله) و حبیب و دوست او حایل شوی».
عایشه فریاد زد: «سوگند به خدا که تا مویى بر سرم هست، نخواهم گذاشت حسن(علیه السلام) در این جا دفن شود!» و هیاهویی برپا کرد؛
لذا در نهایت بىشرمى، بدن نازنین حضرت امام حسن مجتبى(علیه السلام) تیر باران شد و بنا بر نقلى هفتاد تیر به بدن آن حضرت اصابت کرد.
بنى هاشم قصد مقابله داشتند، اما امام حسین(علیه السلام) فرمودند: «شما را به خدا سوگند مىدهم که وصیت برادرم را ضایع نسازید و کارى نکنید که خونى ریخته شود؛ زیرا برادرم سفارش کردند که از درگیرى اجتناب کنید».
به ناچار پیکر آن حضرت را به بقیع بردند و نزد جدة او، فاطمه بنت اسد(سلام الله علیها) مادر بزرگوار امیرمؤمنان (علیه السلام) دفن کردند.