از خاطرات علامه محمد تقی جعفری
نزد من آمد تا برخي سوالات را بپرسد . ديدم دانشجوی مستعدی است كه استاد خوبي نداشته است . ذهن نقاد و سؤالات بديع داشت كه بي پاسخ مانده بود . پاسخ ها را كه ميشنيد ، مثل تشنهای بود كه آب خنكي يافته باشد . خواهش كرد برايش درسي بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم ، پذيرفتم . قرار شد فلان درسی را نزد من بخواند .
چندي كه گذشت ، ديدم فريفته و واله من شده است . در ذهنش ابهت و عظمتي يافته بودم كه برايش خطر داشت . هرچه كردم ، اين حالت درو كاسته نشد . *ميدانستم اين شيفتگي ، به استقلال فكرش صدمه ميزند* . تصميم گرفتم فرصت تعليم را قرباني استقلال ضميرش كنم.
روزي كه قرار بود براي درس بيايد ، در خانه را نيم باز گذاشتم . دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه ، شروع به بازي و حركات كودكانه كردم . ديدمش كه سر ساعت آمد . از كنار در دقايقي با شگفتي مرا نگريست . با هيجان ، بازي را ادامه دادم . در نظرش شكستم . راهش را كشيد و بي يك كلمه ، رفت كه رفت.
دنبال آدمهاي بزرگ بگرديد و سعي كنيد دركشان كرده از وجودشان توشه برگيريد . اما *مريد و واله كسي نشويد . شما انسانيد و ارزشتان به ادراك و استقلال عقلتان است . عقلتان را تعطيل و تسليم كسي نكنيد. آدم كسي نشويد ، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد…*
از خاطرات علامه محمد تقی جعفری