#امیدت_به_خدا_باشد
#امیدت_به_خدا_باشد
مـردی از اولیاء الهی ، در بیابـان گم شده بــود . پـس از سـاعـت هـا ســردرگـمی و تشنگی ، سر چاه آبی رسید. وقتی قـصد کرد تا از آب چاه بنوشد . متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است و بدون دلو وطناب نمیتوان از آن #آب کشید. هرچه گشت وسیله ای برای آب کشیدن از چاه پیدا نکرد
لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بیحال افتاد. پس ازلحظاتی یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله ، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیـوانات از آن نوشیدند ورفتند. با رفتن آنها، #آب_چاه هـم پـایین رفت!
او با دیـدن این منظره ، دلـش شکست و رو به آسمـان گفت خـدایـا می خواسـتی بـا همان چشمی که به آهـوان نگاه کردی به من هم نگاه کنی!
همـان لحظـه #ندا آمد: ای بنـده من ، تـو چشمت به دنبـال دلو و طناب بود ، بایـد بــروی و آن را پـیـدا کـنی . امـا آن زبـان بسته ها امـیدی بـه غیـر از مـن نـداشتند لذا من هم به آنها آب دادم…