اواخر ماه رمضان بود
اواخر ماه رمضان بود
و آخرین روزهایی که با شهیدیوسف عزیز زیر یک سقف نفس میکشیدیم
نمیدونم از سر دلتنگی بود یا هر چیز دیگه ای
از مادر بزرگوارش درخواست کرد که امشب برای افطار چند تا از فامیل رو دعوت کنیم که دور هم باشیم
همون شب هم باید اعزام میشدن به منطقه عملیاتی
اون شب به همه مهمان ها و بچه هاشون مثل همیشه نهایت احترام و ادب و مهربانی رو کرد …
همه مهمانها رفتند و شهیدیوسف آخر شب به دوستش زنگ زد و طوری که کسی متوجه نشه گفت :
مسلم ترسیدی ؟ جا زدی ؟
امشب ماموریت داریم باید بریم تهران و بعد …
اون شب انقدر طول داد که همه بخوابن …
نمیدونم شاید طاقت خداحافظی نداشت
شاید اگه خداحافظی می کرد دلش می لرزید و نمی رفت …
اما شهیدیوسف تصمیم خودش رو گرفته بود …
وقتی پدر بزرگوارش خواب بود در همون حالت رفت و کف پای پدر رو بوسید
وقتی پدر نسیم خنکی که از رفتن یوسفش رو احساس کرد از خواب پرید و گفت داری میری یوسف؟
گفت آره باباجان دیگه مامان رو صدا نکن من باید زود برم …
اما مادر همه این وداع جانسوز رو مشاهده کرده بود
حتی متوجه شده بود که یوسفش غسل شهادت کرده
مادر رو بوسید
و همینطور تک تک اعضای خونواده رو
مادر هم آماده شد تا شهیدیوسف رو برسونن به ایستگاه اتوبوس
اما یوسف فقط داشت دل می کند از خونواده از خونه ای که توش خاطره داشت
از عطر چادر نماز مادر
از دستان پینه بسته پدر
از اتاقش که محل عبادتش بود
یوسف می رفت و پدر مادر به دنبالش و نظاره گر قامت رعنای پسرشون
پدر بزرگوارش تعریف می کرد وقتی رسیدن ایستگاه ، یوسف خیره شده بود به ماه آسمون…
ماه اونشب عجیب زیبا بود
از چشماش مظلومیت می بارید
یوسف رفت به طرف اتوبوس و در حالیکه میخواست سوار بشه
به رسم عادت همیشگی دوتا دستاشو برد بالای سرشو خداحافظی کرد
یوسف دل کند
رفت برای همیشه
تقریبا چند روز بعد در حالیکه خواب شهادتش رو دیده بود و حتی فرمانده شون خبر از شهادت عده ای داده بود
با آگاهی کامل رفت که شهید راه خدا بشه
به همراه همون دوستش که اونشب تلفنی حرف زده بودند
شهید مسلم احمدی پناه رفیق شفیق شهید یوسف و 11 دلاور مرد دیگر
بعد از نبردی مردانه جانانه
به قافله یاران پیوستند…
#شهید_یوسف_فدایی_نژاد
#شهادت:1390/6/12 شمالغرب_سردشت_ارتفاعات جاسوسان
درگیری با گروهک تروریستی پژاک