اولیای گمنام خداوند
27 تیر 1398
اولیای گمنام خداوند
ابراهیم خواص گوید: دوازده سال بود که دلم انار شیرین میخواست و نخورده بودم.
روزی با خود گفتم: باید آرزوی نفسم را برآورده کنم. روزی جایی میرفتم. مرد فقیر بدحالی را دیدم. به او گفتم:
ای درویش! دلت چه میخواهد تا آنرا برایت فراهم کنم؟ او نگاهی به من انداخت و گفت: دوازده سال است آرزوی انار در دل داری و نمیتوانی آنرا از دل بیرون کنی! حال آمدهای که آرزوی مرا برآورده کنی؟!
ابراهیم خواص گوید: من متحیر بماندم و با خود گفتم: خداوند دوستانی دارد که در میان خلق پنهانند و کسی آنها را نمیشناسد!
از اینجاست که در حدیث قدسی وارد شده: «أوليائي تحت قبابی لا يعرفهم غيري = اولیا و دوستان من در پس پردهاند. کسی جز خودم آنان را نمیشناسد.»
و حضرت مولانا در این معنی فرماید:
«هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند.»