#ایثار_حاتم_طائی
#ایثار_حاتم_طائی
سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند، و هر چه داشتند خورده بودند زن حاتم می گوید:
شبی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمی شد حتی حاتم و دو نفر از بچه هایم عدی و سفانه از گرسنگی خوابمان نمی برد. حاتم عدی را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد.
حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا خواب روم، اما از گرسنگی خوابم نمی برد ولی خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیده ام، چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم.
حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه می کرد، شبهی به نظرش رسید، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه می آید. حاتم صدا زد: کیستی؟ زن گفت: ای حاتم بچه های من دارند از گرسنگی مانند گرگ فریاد می کنند.
حاتم گفت: زود برو بچه هایت را حاضر کن، به خدا قسم آنها را سیر می کنم وقتی که این سخن را از حاتم شنیدم فوراً از جایم حرکت کردم و گفتم: به چه چیزی سیر می کنی؟
گفت: همه را سیر می کنم، برخاست و تنها یکی اسبی داشتم که اساس به وسیله آن بار می کردیم آن را ذبح نمود و آتش روشن کرد و قدری از گوشت را به آن زن داد و گفت: کباب درست کن با بچه هایت بخور. بعد به من گفت: بچه ها را بیدار کن آنها هم بخورند و سپس گفت: از پستی است که شما بخورید و یک عده در کنار شما گرسنه بخوابند.
آمد و یک یک آنها را بیدار کرد و گفت: برخیزید آتش روشن کنید، و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزی از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا می کرد و لذت می برد
?یکصدموضوع پانصد داستان