با این دوری، به قرب پروردگارم امیددارم
?با این دوری، به قرب پروردگارم امیددارم
?روزی زلیخا به یوسف(ع) گفت: چشم بردار و مرا بنگر.
?یوسف(ع) گفت: «أَخْشَی الْعَمَی فِی بَصَرِی؛ از نابینا شدن چشمانم می ترسم.»
زلیخا گفت: «چقدر چشمهایت زیباست!»
?یوسف(ع) گفت: «دو چشم، نخستین عضوهایی هستند که در قبر بر گونه هایم می افتند.»
زلیخا گفت: «چه بوی خوشی داری؟»
?یوسف(ع) گفت: «اگر [بدی] بوی مرا سه روز پس از مرگم استشمام می کردی، از من فرار می کردی.»
زلیخا گفت: «چرا به من نزدیک نمی شوی؟»
?حضرت یوسف(ع) گفت: «با این دوری، به قرب پروردگارم امیددارم.»
زلیخا گفت: «بستر من از حریر است، برخیز و خواسته ام را برآور.»
?یوسف(ع) گفت: «می ترسم بهره ام در بهشت از کف برَوَد.»
زلیخا گفت: «تو را به شکنجه گرها می سپارم»
? یوسف(ع) گفت: «پروردگارم در آن هنگام مرا بس است.»
عیون اخبار الرضا(ع)، شیخ صدوق ج2، ص45، ح162.
بحارالانوار، علامه مجلسی، ج 12، ص 270، ج 45