#با_شهدا_گم_نمی_شویم
27 خرداد 1401
?الَِلَِهَِمَِــَِ عَِجَِلَِ عَِلَِیَِ ظَِهَِوَِرَِڪَِ?:
? از عشایر بودیم، محمدرضا در حال کوچ به دنیا آمد. یکی از سال ها بارندگی زیاد بود و گاهی سیاه چادرهای ما در مسیر سیل قرار
می گرفت،
?آن روز باران به شدت می بارید و سیلی در راه بود. مردان عشیره به هر طرف میدویدند و تلاش می کردند شاید بتوانند سدی در مقابل هجوم آب ایجاد کنند
زنها وحشت زده به هر طرف می دویدند و بچه های پراکنده در دشت را سر جمع می کردند.
?محمدرضا که هراس و نگرانی را در چهرهی یکایک افراد عشیره میدید، قرآن را برداشت و رفت روی تپه ای و شروع کرد به تلاوت آن.
?باور می کنید؟؟ سیل خروشان نرسیده به سیاه چادرها راهش را کج کرد و در مسیر دیگری به جریان افتاد.
“شهید محمدرضا جعفری بروانلو”
✍️راوی: مادر شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم