با ناامیدی گفت:
27 شهریور 1398
#ریحانه
?با ناامیدی گفت:
تو محله ی ما، من که #چادری ام خیلی احساس غریبی میکنم، نگاه تحقیر آمیزی بهم میکنن، امر به معروف هم که میکنم برخوردای بدی ازشون میبینم …
انگار مُهر به قلبشون زدن، حرف حق رو نه تنها گوش نمیدن که انکار هم میکنن …?
?گفتم:
یه چیزی خوندم که خیلی به دلم نشسته، شاید برای تو هم امیدبخش باشه و اون جمله اینه ?
«باد با شمع های خاموش کاری ندارد، اگر بر تو سخت میگذرد، بدان که روشنی»✨
?مطمئن باش همین روشنی، جایی و زمانی که در تاریکی قرار میگیری و هیچ یاوری نداری، به کمکت میاد و همراهت میمونه …
لبخند زد، انگار دیگه ناامید نبود …☺️