#بارسنگین_هیزم_بر_دوش_پیرمرد
#بارسنگین_هیزم_بر_دوش_پیرمرد
اشــراف زاده ای ، در راه پیـرمــردی دیــد که بـار سنگینی از هیــزم بر پشــت حمـل میکنــد ، لنــگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد
به پیرمرد نزدیک شـد و گفت مگر تو گاری نداری که بــار به ایــن سنگینی میبری؟ هر کسی را بهـر کاری ساخته اند . #گاری برای بار بردن است
پیرمــرد خنــده ای کرد و گفــت این گونه هم که فکـر میکنی نیست. به آن طرف #جاده نگاه کن. چه می بینی؟
#اشــراف_زاده با لبخنــدی گفــت پیـرمــردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است پیرمـرد گفــت میدانی آن مــرد ، اولادش از مــن افزون تر است ولی فقرش از من بیشتر است؟
اشــراف زاده گفــت بــاور نــدارم ، از قـرائــن بر می آیــد فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید #تحقیق کرد
پیرمــرد گفــت آقا! آن گاری مـال مــن و آن مــرد همنــوع مــن اســت . او گاری نداشت و هر شب #گریه کودکانش مــرا آزار میداد چـون فقرش از من بیشتر بـود گاری خـود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد
بارسنگین هیــزم ، با صدای خنــده ی کودکان آن مرد ، چــون کاه بر من #سبک میشود . آنچــه به من فرمان میراند خنده کودکان است