تلنگر
ابوسعيد ابوالخير سال ها در شهر نيشابور درس داشت. روزى در روستايى دعوتش كردند. گفتند: هر چند نفر كه مى خواهى، با خودت بياور. ده نفر از شاگردهايش را با خود برد.
بعضى از شهرهاى ايران قديم را كه من ديده بودم، دستشويى آن آخر حياط بود. پشت بيشتر حياطها نيز كوچه بود. چاله مستراح را بيرون كوچه مى كندند و روى آن طاق مى زدند. بعد از دو سه ماه كه پر مى شد، مى آمدند، روى نجاسات خاك مى ريختند و مخلوط مى كردند و با گاله مى بردند.
ابوسعيد با شاگردانش داشت رد مى شد. در جايى، طاق چاه مستراح را برداشته بودند و هنوز خاك نريخته بودند كه حمل كنند. شاگردان بينى را گرفته بودند و دوان دوان رد شدند، اما ديدند ابوسعيد نيست، نگاه كردند، ديدند كنار چاله مستراح ايستاده و دارد سر تكان مى دهد. جلوى بينى خود را نيز نگرفته است. چند دقيقه اى گذشت و بعد همگى راه افتادند.
شاگردان گفتند: استاد! بوى اين كثافت ها به شما نخورد؟ گفت: چرا. گفتند:
پس چرا جلوى بينى خود را نگرفتيد؟ گفت: چون كه اين فضولات شكم آدمى زاد به من گفتند: ابوسعيد! به اين شاگردهاى بى معرفت بگو: چرا فرار كرديد، كجا رفتيد؟ ما چند ساعت قبل، عناصر خيلى با ارزشى بوديم كه ما را در بهترين مغازه ها، مى چيدند،
خيلى تميز، خوش رنگ و عالى بوديم. شماها ما را خريديد و خورديد و چند ساعت ميهمان شما بوديم، شما ما را به اين روز در آورديد. اكنون از ما فرار مى كنيد؟
اگر حيات و زندگى فقط شكم باشد، آخرش چيست؟ يعنى خداوند متعال ميلياردها چرخ را معطل كرد و انسانى را ساخت، تا اين كه كارخانه كودسازى شود؟ بله، متأسفانه عده اى همين گونه هستند.