حقیر نویسنده حاج محمدعلی نمازیخواه
حقیر نویسنده حاج محمدعلی نمازیخواه ضمن مقلّدی و خادمی و ارادت به آیتاللهالعظمی آقا شیخ عبدالنّبی اراکی شاید در بعضی از موارد، با ایشان خیلی خصوصی مطالبی در بین داشتیم که دیگران نداشتند و امین رازهایشان بودم و مطالب زیادی برایم بیان میفرمودند…
ایشان برای حقیر نقل نمودند:
موقعی که در نجف اشرف بودم، شنیدم یکی از علمای منزوی و متقی (ظاهراً اسم ایشان را فرمودند ولی یادم نیست، شیخ محمدتقی قزوینی یا در همین ردیف اسمها) دعایی دارد که وقتی میخواند به خدمت حضرت ولی عصر عجّلاللهتعالیفرجهالشریف نایل میشود.
من ایشان را از دور میشناختم. اتفاقاً فردای شنیدن این مطلب به حرم امیرالمؤمنین علیهالسّلام مشرّف میشدم. صبح زود بود. ایشان از حرم خارج شدند، بعد از سلام و علیک گفتم: «شنیدم شما دعای مخصوصی دارید که هر وقت بخواهید به خدمت آقا مشرف میشوید»… گفت: «آن را به شما میدهم به دو شرط: اولاً رونوشت برنداری؛ و دوم این که فردا صبح به من برگردانی.» گفتم: «قبول است.»
دعا را از جیب بغل در آورد و به من داد. دیدم کاغذی است به اندازۀ کف دست و فرسوده، شاید حدود دوازده خط بود. از هم جدا شدیم و من به حرم مشرف شدم. بعد آمدم پایین پای حضرت امیر علیهالسّلام و دو رکعت نماز خواندم و سپس دعا را شروع کردم.
هنوز نیمی از دعا را نخوانده بودم، دیدم در مسجد کوفه هستم و میخواهم از مسجد بیرون بیایم، متوجه شدم حضرت ولی عصر عجّلاللهتعالیفرجهالشریف ده قدم جلوتر دارند از مسجد بیرون میروند. من مقداری تند رفتم تا به ایشان برسم، نرسیدم، تندتر رفتم، باز هم نرسیدم، از مسجد که بیرون آمدیم، دیدم شاخههای گلها داخل کوچه شده و منظرۀ مطلوبی پیدا کرده و عطر افشانی میکنند و وسط کوچه نیز آب روانی جاری است. گفتم: سبحان الله! اینجا بیابانی بیآب و علف بود، چه اتفاقی افتاده که این گلها و مرکبّات پیدا شده؟
با این فکر دنبال حضرت تند میرفتم. باز نرسیدم، دیدم صحیح نیست که حضرت را صدا کنم، لذا مقداری دویدم، باز هم فاصله باقی بود، در صورتی که حضرت بهصورت عادی حرکت میکردند. بالاخره در بین راه، سمت چپ، درِ باغی بود و نردبانی که ورودی کوچکی داشت، وقتی حضرت رسیدند در باز شد و ایشان بدون اینکه خم شوند وارد شدند، ولی من وقتی میخواستم وارد شوم، خم شدم. حدود صد قدم رفتم، دست راست بالاخانه بود، حضرت از پلهها بالا رفتند، جلوی پله، در بود که بسته شد، رسیدم که به جلوی پله و خواستم بالا بروم. پیرمردی قوی هیکل جلو آمد و گفت: «نمی شود بروید» گفتم: «با آقا کار دارم، مدتی عقب ایشان دویدهام.» باز ممانعت کرد، که از بالا، حضرت دستور دادند: «بگذارید بیاید» رفتم بالا، در را باز کردم. دیدم حضرت روی چهارپایهای نشستهاند و یک چهارپایه هم مقابل ایشان است، فرمودند: «بنشین»
بعد از سلام و عرض ادب، نشستم فرمودند: «برای چه آمدهای؟» عرض کردم: «مسائلی داشتم برای گرفتن پاسخ آنها آمدهام». فرمودند: «بگو». حدود هفت مسأله داشتم، به عرض رسانیدم، جواب آنها را مرحمت نموده و فرمودند: «بفرمایید» من هم اطاعت کرده، خداحافظی نمودم و مرخص شدم. از عنایت و جذابیت خاص ایشان و اینکه جوابهای مسائل و مشکلات فقهی مرا فرمودند، خیلی خوشحال بودم. از پلهها پایین آمدم و مقداری راه رفتم، یادم آمد که یک مسأله مانده است، برگشتم. خواستم از پله ها بالا بروم، باز آن پیرمرد مانع شد، گفتم: «یک مسأله دیگر مانده، باید آقا را ملاقات کنم» ایشان در جوابم گفت: «آقا رفتند»
به خیال اینکه مثل دفعه اول، قصد ممانعت دارد دست به سینهاش گذاشتم، عقب رفت و رفتم بالا، به محض اینکه در را باز کردم، دیدم «حاج سید ابوالحسن اصفهانی» روی چهارپایه جای حضرت نشسته و چهارپایۀ جای من، خالی است. سلام کردم و خواستم برگردم، ایشان گفتند: «بفرمایید شیخ عبدالنبی» گفتم: «کاری ندارم» گفتند: «چرا یک مسأله شما مانده و جوابش این است…»
جواب را گفتند و من خداحافظی نمودم و برگشتم، به محض اینکه از پلهها پایین آمدم، دیدم در رواق حرم امیرالمؤمنین علیهالسّلام نشستهام و دعا در دست دارم و مشغولم، ولی حالت خاصی داشتم.
قدری تأمل کردم و ضمن خوشحالی از تشرّف و حلّ مسائل مشکل فهمیدم آیت الله اصفهانی مرجع خواهند شد، در صورتی که در آن وقت هنوز آثار و حرفی از ایشان نبود ولی بعدها خداوند به نامبرده عنایت نمود و مرجعیت عام گردید.
?سفرهای سبز ص ۳۲