#حکایت
17 آذر 1399
? #حکایت
? ستارخان سردار غیور ایرانی در خاطراتش می گوید:
من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد
و اگر آذربایجان شکست می خورد #ایران شکست می خورد.
? اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.!!!
? از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد،? با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان.
? اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: “اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما #خاک نمی دهیم.” آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد.
زنده و پاینده باد نام کسانی که بخاطر #عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند…