حکایت بهلول و قاضی
?حکایت بهلول و قاضی
آورده اند که شخصی عزیمت حج نمود چون فرزندان صغیر داشت هزار دینار طلا نزد قاضی برده و درحضور اعضاء دارالقضاء تسلیم قاضی نمود و گفت: چنانچه در این سفر مرا اجل در رسید شما وصی من هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت بازآمدم این امانترا خودم خواهم گرفت.
وقتی به سفر حج عزیمت نمود از قضاي الهی در راه درگذشت و چون فرزندان او به حد رشد و بلوغ رسیدند امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند قاضی گفت: بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم . بنابراین فقط صد دینار به شماها می توانم بدهم . ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند .
قاضی کسانی را که در محضر حاضر بودند که در آن زمان پدر بچه ها پول را تسلیم قاضی کرده بودحاضر نمود و به آنها گفت: آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به من داد. مصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم هرچه دلم خواست از این زرها به فرزندان من بده آنها همه گواهی دادند که چنین گفت.
پس قاضی گفت : الحال بیشاز صد دینار به شما ها نخواهم داد آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هرکس التجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودندتا این خبر به بهلول رسید . بچه ها را با خود نزد قاضی برد و گفت چرا حق این ایتام را نمی دهی ؟
قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمی دهم . بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بر حسب گفته خودت . بنابراین الحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیت آن مرحوم که هرچه خودتخواستی به فرزندان من بده الحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بده که حق آنهاست. قاضی ازجواب بهلول ملزم به پرداخت نهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید .