# حکایت_جالب
18 خرداد 1398
? # حکایت_جالب
مرد نجواکنان گفت: «ای خداوند و ای روح بزرگ با من حرف بزن» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند، اما مرد نشنید.
و سپس دوباره فریاد زد: «با من حرف بزن» و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید.مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «ای خالق توانا، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم» و ستارهای به روشنی درخشید، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد:
« پروردگارا ، به من معجزهای نشان بده» و کودکی متولد شد و زندگی تازهای آغاز شد، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد: «خدایا، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری».
اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت…