#حکایت #پندانه
22 اردیبهشت 1399
?روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است ،
?گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی؟
? گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم…
?گنجشک او را روی دوش خود گذاشت و پرید…
?وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش میسوزد..!!!!!
?به عقرب گفت من که کمکت کردم برای چه نیشم زدی؟!!!!
? گفت خودم هم ناراحتم
ولی چکار کنم ذاتم اینه…!!
❌حکایت بعضی از ما آدمهاست……
از دست رفیقان عقرب صفت…
هم نشینی با مارم آرزوست…
مراقب رفاقتهایمان در زندگی باشیم!
#حکایت #پندانه