حکایت پوریاى ولى و مبارزه با نفس و...
??حکایت پوریاى ولى و مبارزه با نفس و…
پوریاى ولى، مردى بود قوى، قدرتمند و معروف.
با تمام پهلوانان معروف زمان کشتى گرفت و پشت همه را به خاک رسانید.
زمانى که به اصفهان رسید، با پهلوانان اصفهان هم کشتى گرفت و همه را به خاک انداخت.
از پهلوانان شهر درخواست کرد بازوبند پهلوانى مرا مُهر کنید، همه مُهر کردند جز رئیس پهلوانان شهر که با پوریا هنوز کشتى نگرفته بود.
گفت من با پوریا کشتى مى گیرم، اگر پشتم را به خاک رسانید بازوبندش را مُهر مى کنم.
قرار کشتى را روز جمعه در میدان عالى قاپو گذاشتند تا مردم جاى تماشاى آن کشتى کم نظیر را داشته باشند.
پوریای ولی، شب جمعه پیرزنى را دید حلوا خیر مى کند و با لحنى ملتمسانه مى گوید از این حلوا بخورید و دعا کنید خداوند حاجت مرا بدهد.
پوریا پرسید مادرم، حاجت تو چیست؟
گفت پسرم در رأس پهلوانان این شهر است، بناست فردا با پوریاى ولى کشتى بگیرد.
او نان آور من و زن و فرزند خود است، اقوامى داریم که به آنها هم کمک مى کند.
مى ترسم با شکست او، حقوقش قطع شود و معیشت ما دچار سختى و مضیقه گردد.
پوریاى ولى همان وقت نیت کرد به جاى آنکه پشت پهلوان معروف اصفهان را به خاک برساند، پشت نفس را به خاک اندازد.
بر این نیت بود تا با آن کشتى گیر روبرو شد.
وقتى به هم پیچیدند، دید با یک ضربه مى تواند او را به خاک اندازد ولى به صورتى کشتى گرفت که پشتش به خاک رسید تا نان جمعى قطع نشود و علاوه دل آن پیرزن شاد گردد و خود هم نصیبى از رحمت خدا شامل حالش شود.
نامش در تاریخ پهلوانى به عنوان انسانى والا، جوانمرد، با فتوت و با گذشت ثبت شد و امروز قبرش در گیلان زیارتگاه اهل دل است.
?منابع:
1. جامع النورین مشهور به انسان، اسماعیل سبزواری، صفحه 234
2. توبه آغوش رحمت، حسین انصاریان، صفحه 131
????