#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
هر کار کرد نتوانست سوار موتورش شود ، موتور روشن می شد ، ولی راه که می افتاد ، تعادلش به هم می خورد.
دور زدم رفتم طرفش ، پرید ترک موتور ، راه افتادیم.
شهرک ( محل استقرار لشکر ) را بمباران کرده بودند ، همه جا به هم ریخته بود ، همه این طرف آن طرف می دویدند ، یک جا بد جوری می سوخت.
گفت : برو اون جا. آن جا انبار مهمات بود ، نمی خواستم بروم ، داشتم دور می زدم داد زد ، نگه دار ببینم !!
پرید پایین ، گفت :
تو اگه میترسی ، نیا.
دوید سمت آتشّ، فشنگ ها می ترکیدند ، از کنار گوشش رد می شدند ، انگار نه انگار.
تخته ها را با همان یک دست گرفته بود ، می کشید.
گفتم ، وایستا خودم می آم.
گفت ، بیا ببین زیر اینا کسی نیست؟! ، فکر کنم یه صدایی شنیدم.
مجروح ها را یکی یکی تکیه می دادم به دیوار ، چپ چپ نگاه می کردند ، یکیشان گفت ،
كی گفته حاج حسین رو بیاری اینجا !؟…..
#سردارشهیدحاچ_حسین_خرازی
? سربازان اسلام
? اللهم عجل لولیک الفرج…?