#خاطرات_شهدا
30 فروردین 1398
#خاطرات_شهدا
خانوادگی رفته بودیم رستوران..
غذا که تمام شد آمدم دستمال کاغذی بردارم که سه چهار دستمال باهم بیرون آمد.
یکی را استفاده کردم و برای اینکه بقیه آنها اسراف نشود آنها را تا زدم و در کیفم گذاشتم.
محمود گفت:
مامان! غیر غذا چی برداشتی؟
اصلا متوجه نشدم چه میگوید..
گفتم: هیچی مامان!
گفت: چرا ، کیفت را باز کن.
باز کردم.
دستمالها را نشان داد و گفت
اینها را اینجا گذاشتهاند که اگر لازم شد همینجا استفاده شود!
دستمالها رو برگرداندم در جعبه دستمال کاغذی .
خجالت زده شدم ، اما احساس افتخار هم کردم از داشتن این پسر…
#طلبه_شهیدمحمود_تقی_پور
? اللهم عجل لولیک الفرج…?