خاطرات_شهدا
24 شهریور 1398
#خاطرات_شهدا
یکبار داشتیم با ابراهیم به باشگاه می رفتیم ، من کمی جلوتر رفتم و برگشتم دیدم ابراهیم کمی عقب تر ایستاده ، بعد نشست و به اطرافش نگاه کرد و دوباره بلند شد!
گفتم چی شده داش ابرام؟
با تعجب برگشتم به سمتش ، ابرام گفت
اینجا پر از مورچه بود ، حواسم نبود و پام رو گذاشتم بین مورچه ها ، برا همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم ،
ابراهیم پرید اینطرف کوچه و راه رو ادامه داد ، گفتم عجب آدمی هستی! ، دیر شده وایسادی بخاطر مورچه ها؟!
گفت ، این ها هم مخلوقات خدا هستند ، من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون می ریختم ، نه اینکه با پام اون ها رو له کنم !…..
#شهیدابراهیم_هادی
? سلام بر ابراهیم
? اللهم عجل لولیک الفرج…?
??????????