#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
از صبح تاسوعا خیلی دلهره داشتم.?
سعی کردم که خودم را مشغول کارهای دیگر کنم اما نشد.?
از صبح که بیدار شدم میخواستم به یکی از مسئولینش پیغام بدهم و خبری از مصطفی بگیرم، اما ترسیدم که اگر بگویند: «آخرین بار کی از ایشان خبر داشتی؟»
و من بگویم «دیشب»، خندهدار باشد.
تا ساعت 4 و 5 به آن مسئول پیامی نفرستادم. اگر یک زمانی خبری نداشتم و پیام می فرستادم سریع جواب من را میدادند.
آن روز من از ساعت 4 به ایشان پیام دادم. ایشان پیام را دیدند و تا ساعت 5 جواب ندادند.?
وقتی من دیدم ایشان جواب نمیدهند مطمئن شدم که یک اتفاقی برای مصطفی افتاده است.?
خودم را مشغول کردم و پیش خودم گفتم که لابد مجروح شده است.?
باز گفتم نه، اگر مصطفی مجروح شده بود به من میگفتند.?
دیگر یک جورهایی اطمینان قلبی پیدا کردم که مصطفی بشهادت رسیده است.?
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مدافع_حرم