#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
بعد از مدت ها برگشته بودیم ارومیه.
شب خانه ی یکی از آشناها ماندیم ، صبح که برای نماز پا شدیم ، بهم گفت ، گمونم اینا واسه ی نماز پا نشدند ، بعدش گفت ،
سر صبحونه باید یه فیلم کوچیک بازی کنی!
گفتم ، یعنی چی ؟
گفت ، مثلا من از دست تو عصبانی میشم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی ، چرا بی توجهی کردی و از این حرفا ، به در میگم که دیوار بشنوه.
گفتم ، نه ، من نمی تونم.
گفت ، واسه ی چی ؟ ، این جوری بهش تذکر می دیم ، یه جوری که ناراحت نشه.
گفتم ، آخه تا حالا ندیدم چه جوری عصبانی می شی ، همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد بزنی ، خنده م می گیره ، همه چی معلوم می شه ، زشته.
هر چه اصرار کرد که لازمه ، گفتم نمی تونم خب ، خنده م می گیره.
بعد ها آن بنده خدا یک نامه از مهدی نشانم داد ، درباره ی نماز و اهمیتش …..
#سردارشهیدمهدی_باکری
? یادگاران ، جلد 3 ص 22
? اللهم عجل لولیک الفرج…?