#خاطرات_شهدا
22 آذر 1397
#خاطرات_شهدا
قهر بودیم درحال نمازخوندن بود ،
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم.
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن.
ولی من باز باهاش قهربودم!!!!!
کتابو گذاشت کنار.
بهم نگاه کرد و گفت:
غزل تمام…نمازش تمام…
دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد !!!!
باز هم بهش نگاه نکردم….!!!
اینبار پرسید : عاشقمی؟؟
سکوت کردم.
گفت : عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند…
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم: نــه!!!!!
گفت: لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری.
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری…
زدم زیرخنده….
و رو بروش نشستم….
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه.
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم. خدا رو شکر که هستی…..
#شهیدعباس_بابایی
? شوق پرواز
? اللهم عجل لولیک الفرج…?