خاطره ای زیبا از زبان شهید صدرزاده:
?خاطره ای زیبا از زبان شهید صدرزاده:
?تعریف میکرد تو حلب شب ها با موتور حسن(شهیدحسن قاسمی دانا) غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می رسوند.
ما هروقت میخواستیم شب ها به نیرو ها سر بزنیم با چراغ خاموش می رفتیم. یک شب که با حسن می رفتیم، غذا به بچه ها برسونیم چراغ موتورش روشن میرفت.
چندبار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن، امکان داره قناص ها بزنند. خندید!
من عصبی شدم، با مشت تو پشتش زدم و گفتم ما رو می زنند.
دوباره خندید! وگفت مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی؟
که گفت شب روی خاکریز راه می رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخوری. در جواب میگفت اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده.
مصطفی میگفت: حسن میخندید و میگفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاق هایی براش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.