خاطره رضا نژاد شاهرخ آبادی
یادم می آید آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا، بیشتر بچه های اطلاعات مجروح و مصدوم روی تخت های بیمارستان افتاده بودند.
حال من بهتر از همه بود و تنها کاری که از عهده ام برمی آمد این بود برایشان کمپوت باز می کردم و آب آن را در لیوانی می ریختم و به آن ها می دادم.
یک مرتبه دیدم محمدحسین و چند نفر از بچه ها را آوردند.
سراسیمه به طرف محمدحسین رفتم، حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمی دید. او را روی تخت خواباندم.
برایش کمپوت باز کردم تا بخورد، اما او گفت :نژاد دیگر فایده ندارد واز من گذشته
گفتم :بخور! این حرف ها چیه؟ الان وسیله ای می آید و همه را به اهواز منتقل می کنند. گفت :بله! چند تا اتوبوس می آید و صندلی هم ندارند.
با خودم گفتم او که الان از منطقه آمد، از کجا خبر دارد؟ احتمالا حالش خیلی بد است، هذیان می گوید.
هنوز فکری که در ذهنم می پروراندم به آخر نرسیده بود که یکی از بچه ها فریاد زد اتوبوس ها آمدند، مجروحان را آماده کنید، اتوبوس ها آمدند به طرف در دویدم.
خیلی تعجب کردم، محمدحسین از کجا خبر داشت اتوبوس می آید.
برای اینکه مطمئن شوم، داخل اتوبوس ها را نگاه کردم، نزدیک بود شوکه شوم. هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند. به طرف محمدحسین رفتم و او را به اتوبوس رساندم.
گفت :نژاد! یک پتو بیار و کفت ماشین بینداز. او را کف ماشین خواباندم.
گفت :حالا برو و محمدرضا کاظمی را هم بیار اینجا
از داخل پله های اتوبوس که پایین رفتم، دیدم محمدرضا کاظمی با صدای بلند داد می زند :نژاد بیا! نژاد بیا! به طرفش رفتم.
او نیز همین خواهش را داشت :نژاد من را ببر کنار محمدحسین یوسف الهی این دو نفر معروف بودند به دوقلو های واحد اطلاعات
محمدرضا کاظمی را آوردم و کنار محمدحسین قرار دادم دو نفری دستشان را روی سر هم گذاشتند و در گوش هم چیزی گفتند و لبخندی زدند.
می خواستم بروم تا به بچه های دیگر کمک کنم، محمدحسین گفت:نژاد گوش کن! من دارم می روم و این دیدار آخر است.
از قول من به بچه ها سلام برسان و بگو حلالم کنند.
وقتی این حرف را زد، دلم از جا کنده شد. به طرفش برگشتم و دستی روی سرش کشیدم و با دست دیگرم صورتش را نوازش کردم، دیدم که قطرات اشک از گونه هایش سرازیر است.
او گفت :فکر نکنی که از درد اشک می ریزم. هر اشکی به خاطر ناراحتی نیست، اشک به خاطر شوق است، من به آرزوی دیرینه ام رسیدم. فقط تنها ناراحتی من این است که با بچه ها خداحافظی نکردم.
گفتم :نه ان شا الله به سلامتی بر می گردی.
بعد با او خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم. هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که دوباره گفت:نژاد! یادت نرود پیغام من را به بچه ها برسانی.
او می دانست که دیگر برنمی گردد و من نفهمیدم از کجا بعضی چیز ها را پیشگویی می کرد.
خاطره رضا نژاد شاهرخ آبادی