#خـــاطرات_شهدا
#خـــاطرات_شهدا
وقتی شهید علی رضا یاسینی و شهید عباس دوران به همدان منتقل شدند ، با یکی دو ماه اختلاف من هم به همدان منتقل شدم.
دوباره در پایگاه همدان پیش هم بودیم .
من در آن جا فرمانده گردان بودم و عباس در عملیات بود.
یاسینی هم معاون عملیات پایگاه بود.
مدیر عملیات عباس بود .
من هم فرمانده گردان بودم.
نهایتاً پروازها را باید من برنامه ریزی می کردم و به عباس اجازه نمی دادم پرواز کند.
تا آن موقع اگر اشتباه نکنم صد و چهار پرواز کرده بود.
عباس گفت :اکبر اجازه بده پرواز کنم.
گفتم: من راست و پوست کنده به تو می گویم که تو پروازت را کرده ای.
بچه ها حالا حالا باید بدوند تا به تو برسند !
میان بچه ها کسانی بودند که می فهمیدند روزشان است..عباس هم می دانست که روزش هست یا نیست !!
من تا آن روز اشک عباس را ندیده بودم .
تا جاری شدن اشک او را دیدم دستانم را بالا آوردم و گفتم:
باشد اجازه می دهم و اجازه دادم.
باز تا پیش از آخرین پروازی که نهایتاً به شهادتش انجامید ، ،پرواز کرد .
با آن آخرین پرواز کاری کرد و زد به ساختمان اجلاس جنبش عدم تعهد که دنیا را متحیر کرد…
#شهیدعباس_دوران
? پرواز به سوی خدا
? اللهم عجل لولیک الفرج…?