#خـــاطرات_شهدا
30 فروردین 1398
#خـــاطرات_شهدا
خون زیادی از پای من رفته بود.
بی حس شده بودم ،
عراقی ها ، اما مطمئن بودند که زنده نيستم ، حالت عجیبی داشتم.
زير لب فقط می گفتم:
يا صـاحـب الـزمـان ادرکنی
هوا تاریک شده بود.
جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند کرد ، از ميدان مين خارج شد ، در گوشه ای امن مرا روی زمين گذاشت ، آهسته و آرام .
من دردی حس نمی کردم !
آن آقا کلی با من صحبت کرد ، بعد فرمودند:
کسی می آید و شما را نجات می دهد.
او دوست ماست !!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد ، با همان صلابت همیشگی ، مرا به دوش گرفت و حرکت کرد ،
آن جمال نورانی ، ابراهیم را دوست خود معرفی کرد ، خوشا به حالش….
#شهیدابراهیم_هادی
? سلام بر ابراهیم
? اللهم عجل لولیک الفرج…?
??????????