#خـــاطرات_شهدا
#خـــاطرات_شهدا
سارا [ دختر شهید ] برایش چای برد.
خواست چای را با سوهان بخورد ،
دخترم به او گفت:
بابا شما بیماری قند دارید ، چای را با سوهان نخورید.
همانطور که من و دو تا دخترهایم روبرویش نشسته بودیم ؛ نگاهی به ما کرد و گفت:
دیگه قند رو ول کنید ، من این دفعه بروم قطعاً شهید میشوم.
دخترها خیلی به پدرشان وابسته بودند تا این حرف از دهان حاجی در آمد ، ناراحت شدند و زدند زیر گریه.
به دخترها گفتم: ناراحت نباشید و گریه هم نکنید. این بابای شما از اول جنگ توی جبهه بود و خدا تا حالا او را برای ما حفظ کرده ، از این بعد هم ان شاءالله حفظش میکند.
برای اینکه جو را ببرم سمت شوخی ، یک لحظه گفتم:
حاجی اگر شهید شدی ما را هم شفاعت کن. گفت: حتما….
بعد هم شوخی را ادامه دادم و گفتم:
ببین اگر شهید شدی ما جنازه شما را همدان بِبَر نیستیمها!
گفت: نه تو را به خدا حتما زحمت بکش ، جنازه من را ببر همدان. وصیت من همین است….
آنقدر با قاطعیت این حرفها را زد که جرات نکردم به چهرهاش نگاه کنم.
یک لحظه قلبم تیر کشید و احساس کردم حاجی رفتنی است و این آخرین دیدار ماست.
تا حالا حاجی را آنطور نورانی ندیده بودم…..
همسر بزرگوار حبیب سپاه ؛ مدافع حرم
#سردارشهیدحاج_حسین_همدانی
? اللهم عجل لولیک الفرج…?