#خـــاطرات_شهدا#شهیدصیاد_شیرازی
#خـــاطرات_شهدا
خیلی کم خانه بود . ولی همان وقت کمی هم که پیش خانواده می گذرانید ، سرشار از مهربانی و ایمان و محبت و آرامش بود. روزهایی که خانه بود ، در کار خانه کمک می کرد.
یک روز صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده آستین ها را بالا زده و رفته در آشپزخانه.
ازش پرسیدم : حاج آقا ، چرا اینطوری کرده ای؟
گفت: به خاطر خدا و برای کمک به شما.
بعد هم وضو گرفت و شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل ها. ناراحت شدم. رفتم که نگذارم کاری کند. چون می فهمیدم چقدر سخت است ،
تا آمدم وارد آشپزخانه شوم ،در را به رویم بست و گفت:
خانم ،بروید بیرون ، مزاحم نشوید .
پشت در التماس می کردم : حاج آقا، شما را به خدا ، بیایید بیرون. من ناراحت می شوم .خجالت می کشم.
می گفت: چیزی نیست. الان تمام می شود.
آشپزخانه را مرتب کرد. ظرف ها را چیده بود سر جایش . روی اجاق گاز را تمیز کرده بود. بعد شلنگ آورد و کف آشپزخانه را شست. در را که باز کرد ، آشپزخانه شده بود مثل دسته گل . نمی دانستم چه بگویم. تکیه داده بودم به دیوار ،
گفتم: آخه چرا این کار را می کنی من خجالت می کشم .
گفت : می خواستم من هم کمی کمکتان کنم. از من ناراحت نباشید .
محبتش را به من این طوری نشان می داد….
#شهیدصیاد_شیرازی
? یادگاران
? اللهم عجل لولیک الفرج…?
??????????