داستان
مرحوم سیدهاشم حداد بمدت دوازه سال در خانه مادرخانمش زندگی و مادر خانمش این سید اولاد رسول الله را بسیار اذیت میکرد ولی استاد بزرگوارش ایت الله میرزا علی اقا قاضی ایشان را سفارش به صبر وتحمل دربرابر ناملایمات میکرد???
آقا سیدهاشم حداد میفرمود: چندینبار خدمت آقای قاضی عرض کردم که اذیتهای قولی و روحی امالزوجه من به حد نهایت رسیده است و من حقا دیگر تاب صبر و شکیبایی آن را ندارم و از شما میخواهم اجازه دهید زنم را طلاق دهم. مرحوم قاضی فرمودند: از این جریانات گذشته، تو زنت را دوست داری؟ عرض کردم: آری!
فرمودند: آیا زنت هم ترا دوست دارد؟! عرض کردم: آری، فرمودند: ابدا راه طلاق نداری! برو صبر پیشه کن؛ تربیت تو به دست زنت میباشد. و با این طریق که میگویی خداوند چنین مقرر فرموده است که: ادب تو به دست زنت باشد. باید تحمل کنی و بسازی و شکیبایی پیشه کنی!
من هم از دستورات مرحوم آقای قاضی ابدا تخطی و تجاوز نمیکردم و آنچه این مادر زن بر مصائب ما میافزود تحمل مینمودم تا اینکه یک شب تابستانی خسته و گرسنه و تشنه به منزل آمدم، داخل اطاق بودم که مادرزنم تا فهمید من آمدهام شروع کرد به ناسزاگفتن و فحشدادن و همینطور با این کلمات مرا مخاطب قرار دادن، من هم داخل اتاق نرفتم، یکسره رفتم پشتبام تا در آنجا بیفتم ولی این زن صدای خود را بلند کرد، به طوری که نه تنها من بلکه همسایگان هم میشنیدند و به من سب و شتم و ناسزا گفت، گفت و گفت و همینطور میگفت تا حوصلهام تمام شد ولی بدون اینکه به او پرخاش کنم و یا یک کلمه جواب بدهم از خانه بیرون رفتم و سر به بیابان نهادم.
بدون هدفی و مقصودی همینطور داشتم میرفتم، در این حال ناگهان من دو تا شدم، یکی سید هاشمی است که مادرزن به او تعدی میکرده و سب و شتم میگفته و یکی من هستم که بسیار عالی و مجرد و محیط میباشم و ابدا فحشهای او به من نرسیده و اصلا به این سیدهاشم فحش نمیداده و مرا سب و شتم نمینمود، در این حال برایم منکشف شد که این حال بسیار خوب و سرورآفرین و شادیزا فقط در اثر تحمل آن ناسزاها و فحشهایی است که وی به من داده است و اطاعت از فرمان استاد مرحوم قاضی برای من فتح باب نموده است و اگر من اطاعت نکرده تحمل اذیتهای مادرزن را نمینمودم تا ابد همان سیدهاشم محزون و غمگین و پریشان و ضعیف و محدود بودم. الحمدالله که الان این سیدهاشم هستم که در مکانی رفیع و مقامی بس ارجمند و گرامی هستم که گرد و خاک تمام غصههای عالم بر من نمینشیند و نمیتواند بنشیند. فورا از آنجا به خانه بازگشتم و به دست و پای مادرزنم افتادم و میبوسیدم و میگفتم مبادا تو خیال کنی من الان از گفتارت ناراحتم، از این پس هرچه میخواهی به من بگو که آنها برای من فایده دارد.
?روح مجرد:علامه طهرانی