داستان زیبای ... دو رفیق .. دو شهید
13 اردیبهشت 1399
داستان زیبای … دو رفیق .. دو شهید?
?همہ جا معروف شده بودن بہ #باهم بودن؛ تو جبهه حتی اگہ از هم جداشونم میڪردن آخرش ناخواستہ و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم?
?خبر #شهادت_علی رو ڪه آوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم…? اول همه فڪر میڪردن #علی رو هم مثل بچش میدونہ بہ خاطر همین داره اینجوری گریہ میکنہ
?بهش گفتن: مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محڪمہ، تو باید #ننہ_علی رو دلداری بدی همونجوری ڪه های های اشڪ می ریخت?گفت: زانوهای محڪمم ڪجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم #محمد منم شهید شده? اونا محالہ از هم جدا بشن؛ عهد بستن آخہ مادر #عهد_بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن?
?مأمور #سپاهی ڪه خبر آورده بود ڪنار دیوار مونده بود و بہ اسمی ڪه روی پاڪت بعدی نوشتہ شده بود خیره مونده بود نوشتہ بود:
#شهید_سیدمحمد_رجبی?