#داستان #نگاهمان_را_عوض_کنیم
#داستان #نگاهمان_را_عوض_کنیم
در زمــان جدایی دو آلمـان ﻣــﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺑﻪ ﺧﻂ ﻣﺮﺯﯼ ﺭسیـد . ﺍﻭ ﺩﻭ ﮐﯿﺴﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺩﺍشت . ﻣﺄﻣﻮﺭ ﻣﺮﺯﯼ گمرک از او پرسید ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﻫﺎ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟ گفت ﺷِﻦ
ﻣــﺄﻣﻮﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ #ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﭘﯿــﺎﺩﻩ کرد ﻭ ﭘـﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ، متوجه شــد ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺟﺰ ﺷﻦ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ در کیسه هـا نیست . ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻋﺒﻮﺭ داد
ﻫﻔﺘـﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮﻭ ﮐﻠﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺨﺺ ﭘﯿﺪﺍ شد دوباره در #کیسه هـای همراه مرد چیزی جز شن نبود . ﺍﯾــﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﺪت ها ﺗﮑﺮﺍﺭ شد و مــأمور به این نتیجه رسید که این مرد دیوانه است
بعــد ﺍﺯ متحـد شــدن آلمـان یـک ﺭﻭﺯ #ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺩﺭ ﺷﻬــﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ دیــد ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ، ﺑﻪ ﺍﻭ گفت چرا در این مـدت کیسه های شن را با خودت از مرز رد میکردی؟
ﻣﺮﺩ گفت مـن کیسه های شن را رد نمیکردم بلکه هر هفتـه یک دوچرخه نو را #قاچاقی از مرز رد میکردم . این روزهــا هــم عده ای مال و امــوال مـردم رو به #غارت میبرند و بار شن فقط دیده میشود