داستانها و پندها
قیص بن عاصم» در ایام جاهلیّت از اشراف و رؤسای قبایل بود و پس از ظهور اسلام ایمان آورد.
روزی در سنین پیری به منظور جستجوی راه جبران خطاهای گذشته شرفیاب محضر رسول اکرم صلیالله علیه و آله گردید و گفت: در گذشته جهل، بسیاری از پدران را بر آن داشت که با دست خویش دختران بیگناه خود را زندهبهگور سازند. من دوازده دخترم را در جاهلیت به فاصلهی نزدیک به هم زندهبهگور کردم.
سیزدهمین دخترم را زنم پنهانی زائید و چنین وانمود کرد که نوزاد مُرده به دنیا آمده، امّا در پنهانی او را نزد اقوام خود فرستاد.
سالها گذشت تا روزی که ناگهان از سفری بازگشتم، دختری خردسال را در خانهام دیدم، چون شباهتی به فرزندانم داشت به تردید افتادم و بالاخره دانستم او دختر من است.
بیدرنگ دختر را که زار زار میگریست کشانکشان به نقطه دوری برده و به نالههای او متأثّر نمیشدم؛ و میگفت: من به نزد دائیهای خود بازمیگردم و دیگر بر سر سفرهی تو نمینشینم، اعتنا نکردم و زنده به گورش نمودم.
قیس پس از نقل این ماجرا دید قطرات اشک از چشمهای پیامبر صلیالله علیه و آله فرومیریزد و با خود زمزمه میفرمود: کسی که رحم نکند بر او رحم نشود و سپس به قیس خطاب کرد و فرمود:روز بدی در پیش داری!
قیس پرسید اینک برای تخفیف بار گناهم چه کنم؟
پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: به عدد دخترانی که کشتهای کنیزی آزاد کن.
?داستانها و پندها، ج ۱