#داغ_رفیق
#خاطرات_شهدا ?
?خبر شهادت
??خبر شهادتش را #فردای روز شهادتش شنیدم، خونه بودم
یکی از رفقا زنگ زد و پرسید
“جواد کجاست؟”
گفتم “چند شب پیش باهم بودیم؛ فرداش بازم رفت…”
??گفت “خبری ازش داری؟”
گفتم نه
گفت “انگار شهید شده”
خندیدم…
گفتم: “جواد و شهادت؟ “
??ظهر بود، خوابیده بودم، وقتی بیدار شدم، دیدم
حسن
محسن
محمد …. ۸ نفر زنگ زدن?
تعجب کردم! زنگ زدم به مسلم پرسیدم: “چه خبر شده؟”
گفت: “جواد پرید…
گفتم: “مگه کفتره که بپره؟”
گفت: “شهید شد”
??وا رفتم…?
از خونه رفتم بیرون، اما اصلا نفهمیدم چطوری رفتم خونه حج اقا، دیدم همه #دمق نشستن…
شب شد…
رفتیم کوه سفید، جزءخوانی
با #گریه قرآن گذاشتیم
با گریه برداشتیم
کلا دیوانه بودیم
??تا حدود بیست روز هم که نبود
نمیومد
تو این چند روز که نبودش
حالمان خوش نبود…
عصبی بودیم، میگفتم نمیاد دیگه
تا جواد بیاد، مُردیم و زنده شدم
دیگه ببین خانوادش چی کشیدن؟!!!
??بیقرارےها بود…. تا اینکه اومد #بخوابم، میگفت:
” نترس حواسم بهت هست
دلم به همین حرفش خوشه فقط
همین"…
#داغ_رفیق
#شھید_جواد_محمدی?
#شهید_مدافع_حرم